مکش

عادت دارم وقتی بیدار شدم شرح خواب‌هایی را که به یادم مانده‌است در جایی بنویسم. زمانی به این خواب‌ها به عنوان این‌که هشداری هستند از آن‌چه ممکن است در آینده اتّفاق بیافتند و یا شاید در حال وقوع هستند نگاه می‌کردم. ولی حالا که آن‌ها را می‌خوانم احساس می‌کنم بیشتر  آنها  بازتابی هستند از ترس‌ها و شادی‌ها و امید‌هایی که داشته و دارم. زیاد به دنبال معنی آن‌ها نیستم. بیشتر مبدأ‌ و ریشه آن‌ها برایم مهم هستند. گرچه بیشتر اوقات که سردرگم و گیج که از خواب می‌پرم و به آن‌ها فکر می‌کنم می‌بینم که هیچ ریشه و معنی و مبدأی برای آن‌ها نمی‌توانم متصوّر باشم.

شماره یک: در اداره، در اطاقم نشسته‌بودم و  از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. ناگهان تاریکی عظیمی را دیدم که کلّ شهر را احاطه کرده و مانند مار عظیمی در حال بلعیدن همه‌چیز است و به آرامی نزدیک می‌شود. مانند همه کابوس‌هایی که می‌بینم طبق معمول نگران ایلیا و طنّاز شدم که در خانه تنها بودند. به سرعت از جایم بلند شدم. موبایلم را برداشتم تا به خانه زنگ بزنم. آنتن نمی‌داد و شبکه‌ها قطع بودند. چراق قوّه‌اش را روشن کردم و به طرف در دویدم. کات شد به بیرون از اداره. همه‌جا تاریک بود. تاریکی به من رسیده و گذشته‌بود. احساس می‌کردم که تاریکی مثل ژله‌ِ عظیمی همه‌جا را پوشانده‌است. حتّی احساس کردم که کمی چسبنده‌است و راه نفس را می‌بندد. به طرف خانه دویدم. تنها بودم و کسی در خیابان نبود. کات به جلوی فروشگاه رفاه. تاریکی غلیظ و غلیظ‌تر شده‌بود و مرا در خود گرفتار کرده‌بود. نمی توانستم بدوم، راه بروم و یا حتّی حرکت کنم. ایستاده بودم و با ترس به افق نگاه می‌کردم. صدای کسی که در نزدیکی من در تاریکی غلیظ و چسبنده گرفتار شده‌بود و به نظر می‌رسید که در ان تاریکی با خود حرف می‌زند به گوش می‌رسید. "وقتی همه‌جا را فراگرفت، مکش آغاز می‌شود". کات به چشمه ‌نور تاریک و چِرکی که در گوشه‌ای از آسمان بازشده بود و در حال چرخیدن بود. به نظر نمی‌رسید که قسمت تحتانی یک سفینه و یا  ربات غول‌آسایی باشد که قصد بلعیدن دنیا را دارد. در خواب  همیشه می‌توان با قطعیّت در مورد چیزی و یا کسی مطمئن بود. همین طور خیره‌مانده بودم به چشمه غول‌آسا که چرخشش تندتر و تندتر می‌شد. کمی بعد مکش آغاز شد. چشمه مثل یک جاروبرقی شروع کرد به مکیدن تاریکی و همه چیزهایی که درونش بودند. آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، تابلوهای راهنمایی و رانندگی، سگ‌ها، گربه‌ها و همه‌چیز پرواز‌کنان به سمت چشمه می‌رفتند و درونش ناپدید می‌شدند. مکش قوی‌تر و قوی‌تر شد و کمی بعد خانه‌ها، خیابان‌ها، ساعت‌ها، هوا، کوه‌ها،‌شهرها، کشورها، زمین، ستاره‌ها و همه‌چیز را به درون خود کشید و من آخرین چیزی بودم که به درون چشمهِ تاریک و چِرک فرورفتم.

 

منبع عکس این‌جا