پاییز ۸۷ به مشهد رفتیم. ظهر از زنجان راه افتادیم و شب را در شهمیرزاد، سمنان، ماندیم. صبح زود وقتی بیدار شدم و به حیاط رفتم هوای بسیار پاک و تمیز شهمیرزاد غافلگیرم کرد و مرا را با خود برد. هوای پاک و تمیز و سَبک کوههای گاوازنگ را به یادم آورد و دل تنگم کرد. گاوازنگی که زمانی تمیز بود و دور از شهر بود. شهری که هنوز کوچک، خلوت و تمیز بود. هنوز ماندهبود تا کارخانه فرآوری سربوروی را در جادّه تهران و در مسیر بادهای موسمی بسازند. هنوز مزاج زنجانیها با طعم سنگین، تلخ و سرطانی سرب آشنا نشدهبود. هوای پاکی که وقتی نوجوان بودم و صبح روزهای تعطیل با پدرم پیاده به گاوازنگ میرفتیم مرا سبک و تمیز میکرد. تمام آن راه طولانی از خانه تا کوه را فقط با تمنّای رسیدن به قلّه کوه و نفس عمیق و فرو بردن آن هوای سرد و پاکیزه در ریههایم طی میکردم. هوای خنک گلویم را میسوزاند، میخاراند و سبکم میکرد و عطشم را فرومینشاند. هوایی که چند ماه بعد به عشق آن این خواب را دیدم:
«در زمان سفر کردهبودم. برگشتهبودم به زنجان قدیم. نمیدانستم در چه زمانی هستم. درون کوچهای بودم که با برف پوشیده شدهبود. سروصدایی نبود. منظورم صدای ماشین و بلندگوی مساجد و همهمه جمعیّت و صداهایی از این قبیل است. فقط باد بود که میوزید و موهایم را آشفته میکرد. هوای صاف و بسیار سَبکی رو پوستم میخزید و نوازشم میکرد. همان طور وسط کوچه ایستادهبودم و نفسهای عمیق میکشیدم و به شدّت لذّت میبردم. بوی دودِ زغال و کنده نیمهسوخته و برف تازه میآمد. پیغامی روی صفحه موبایلم بود که نشان میداد موبایل بخت برگشته دربهدر به دنبال سیگنال آنتنی میگردد که هنوز اختراع نشدهاست. کمی بعد یک طرف کوچه، پشت دیوارها، ماشینی عظیمی را دیدم که بازوهای درازی داشت که از سر هرکدام دیواری آجری آویزان بود. ماشین به دور محور سترگ خود میچرخید و بازوها به ترتیب پایین میآمدند و دیوارها را کنارهم میچیدند. به نظر میرسید که یک ماشین خانهسازی باشد. اگر صبر میکردم به من میرسید و درون دیوارها گرفتار میشدم. برخلاف میل درونیام به سمت انتهای کوچه دویدم و در انتهای کوچه بیدارشدم.».
جزو معدود خوابهایی بود که به شدّت واقعی مینمود و آن حسّ پاک و سَبک جادویی را برایم شبیهسازی کرد. تا زمانی که دستگاهی برای یادآوری لحظههای سرخوشی و لذیذ اختراع نشدهاست باید به همین خوابها اکتفا کنیم.
عکس از اینجا به امانت گرفته شدهاست.
3 نظر:
یاد زنجان و برف های سنگین به خیر!
برف تا زانو، تعطیلی، کرسی زغال! دستهایمان از شدت سرما به دستگیره های فلزی می چسبید. شیشه های یخ زده که شبیه تابلو نقاشی بود و ما باید کلی توش می گشتیم تا طرح های دلخواهمون رو پیدا کنیم و همیشه تابلومون با اومدن آفتاب گرم محو می شد.
چقده برف میومد. همش باید پارو میکردیم...یادش بخیر
واقعا وبلاگ جالبی و پرمحتوایی دارید
ارسال یک نظر