شبها تبِ سرخ آسمان نوید برف صبحگاهی داشت.
صبح زود وقتی بابا در راهرو را میبست و وارد حیاط میشد تا به سرِکار برود از صدای شنیدن قِرچ قِرچ کفِ کفشهایش میفهمیدیم که برف باریدهاست. کمی بعد دواندوان، شال و کلاه و دستکش پوشیده یا نپوشیده در حالیکه کیفمان را به دنبالمان میکشیدم به عشق برف و برفبازی میزدیم به کوچه و سعی میکردیم صدای مادرمان را نشنویم که از راهرو صدایمان میکرد و میگفت:« رادیو گفت مدرسهها تعطیله. نروید مدرسه ذلیلنشدهها! سرما میخورید».
هنگام کفش و پوتین خریدن رنگ و محکم بودن و بادوامبودنش برایمان مهم نبود، مهم نقشِ کفِ کفش بود که روزهای برفی مشخص میکرد که چه کسی برای اولین بار پا بر برف بِکر و تازه باریده حیاط مدرسه گذاشتهاست. تمام دنیا مالِ من بود وقتی که فروشنده پوتین کوچکی داد به دست بابا و بابا هم با تخصّص یک کفّاش واقعی هم دوامش را بررسی کرد و هم سایزش را که یک شماره بزرگتر بود و من حین چرخیدن پوتین در دستهای بابا نقش اژدهای کارتوی برجستهای را بر پاشنهاش دیدم و ذوقزده در ذهنم برف تازه حیاط مدرسه را میدیدم که زیر پایم له میشود و نفسِ داغ اژدها آباش میکند.
با برادر کوچکم در حالیکه از همه جایممان آب میچکید روی یک پارچه تمیز میایستادیم و مادر در حالیکه سعی میکرد تمام نفرینهایش با فعلهای “نشوید” و “نشده” همراه باشد کفشها، جورابهای پشمی، کلاهها، شالگردن ها و کتوکلاه های خیس را از سر و گردن و تن و دستهای سرخ شدهمان میکَند تا بگذاردشان کنار بخاری بلکه تا فردا صبح خشک شوند. ما هم همچنان آبِدماغمان را بالا میکشیدیم و در حالیکه یک چشم به بخار گرم و خوشمزه لبوی داغ که از روی قابلمه روی بخاری نفتی تبریزی بلند میشد داشتیم یک چشمممان هم به پنجره بود تا ببینیم آیا بازهم برف میبارد یا نه. به عشقِ برفبازیِ بعداز ظهر دستکشها و کلاه خیس را روی لولهبخاری میگذاشتیم تا زودتر خشک شوند و همیشه هم یادمان میرفت تا به موقع از آنجا برداریمشان و همیشه ردّ زرد و نارنجی داغِ بخاری بر دستکش و کلاه و شال گردنمان میماند.
شوهرخاله پیرم که که گلوله تودهایها پایش را علیل کردهبود کنار بخاری نفتی تبریزی لُختی که حفاظِ بیرونی نداشت مینشست. با چاقوی اصیل زنجانی پرتقال پوست میکَند، قاچ میکرد و به ما میداد و پوست خیس پرتقال را روی بخاری نفتی می گذاشت. پوستها جِلز وِلز کنان به آرامی میسوختند و رایحه خوب پرتقال اتاق را پر میکرد. بعد نانهای نرم و تازه را با کف دست به بغل بخاری میچسباند و برشته میکرد و با پنیر تبریزی تازه لقمه میکرد و میداد به دست ما. و ما لقمه نان برشته با پنیری که بوی پرتقال میداد میخوردیم و فکر میکردیم که حتّی در بهشت هم چنین لقمههای لذیذی پیدا نخواهندشد.
عنوان مطلب شعری است از نیما که ترانهاش را فرهاد خوانده. و چقدر خوب خوانده.
در همین رابطه:
عکس از اینجا
0 نظر:
ارسال یک نظر