در خیابان سعدیِشمالی بودم. کمی بالاتر از خیابانِ بهار. رو به شرق ایستادهبودم. اندوهی در هوای شهر موج میزد که رویای مرا هم آلودهکردهبود. زیباترین دختر شهر مرده بود. شاید هم کشتهشدهبود. مهم نبود چه بلایی به سرش آمده بود. مهم این بود که مُرده بود و حالا هم جسدش گم شدهاست. مردم شهر جمع شدهبودند و همهجا را به دنبال جسدش میگشتند. درون کانالهای آب،حوضچههای مخابرات، چالهها، جویهای آب و ... . تا آخر رویا هم جسدش پیدا نشد.
مطالب مرتبط با خوابنگاری:
مطالب مرتبط با خوابنگاری:
0 نظر:
ارسال یک نظر