دمِ غروب بود که از خانه خارج شدیم. ایلیا روی صندلی پشت نشسته و برخلاف همیشه ساکت بود. وقتی از خیابان فرعی مجتمع وارد خیابان اصلی شدیم، افق مقابل چشمهایمان قرار گرفت. خورشید در حال غروب بود و منظره قشنگی را در افق به وجود آوردهبود. ناگهان ایلیا گفت:" بابا! خورشید خانم داره چیکار میکنه؟" بهش گفتم:"خورشید خانم داره میره بخوابه". گفت:" نه. خورشید خانم داره لباسهاش رو درمیآره ماه بشه. مثل تخمه". بعد ساکت شد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر