یک ساعت و
نیم پیش که با دوچرخه آمدم، هوا خوب بود. در افق ابرهایی دیده میشدند که به نظر میرسید
تنبلتر از آنند که تا یکی دو ساعت دیگر به زنجان برسند و تا آن موقع هم من شنا کردهام،
از استخر بیرون آمده و به خانه برگشتهام. ولی یک ساعت و نیم بعد کات شد به من که از استخر خارج شده
و کوله به پشت و نگران از پشت شیشههای درِ
ورودی استخر خیره شدهبودم به باران
سیلآسایی که میبارید و قطرههای درشتاش روی آسفالتِ محوطه استخر پایکوبی میکردند و خیال تمام کردن ضیافتشان را نداشتند. به طنّاز
زنگ زدم که بیاید دنبالم. در کلاس بود وکلاساش تا یک ساعت دیگر طول میکشید. کمی
منتظر ایستادم. آن هایی که ماشین داشتند، میرفتند بیرون و دواندوان خودشان را به
ماشینشان میرساندند. هر از چندگاهی رعدوبرق میزد. رگبار بود و امیدوارم بودم که
به زودی تمام شود و کمی بعد هم تمام شد. ولی آسمان به رنگ کبود صورت کودکی میمانست که بعد از گریه بغض کرده و هر لحظه ممکن است بغضاش بترکد. رفتم بیرون و سوار دوچرخهام شده و از
محوطه خارج شدم. باران بند آمدهبود ولی گاهی رعدوبرق میزد. زمین لیز بود و با
احتیاط میراندم. ترمز دوچرخه در هوای بارانی و زمین خیس به خوبی عمل نمیکند و میترسیدم
کلّه پا شوم روی گلولای جاری روی زمین. به خیابانی رسیدم که به بزرگراه منتهی میشد.
کف خیابان پر از آب گلآلودی بود که رفتهرفته بیشتر میشد. از پیادهرویِ خلوت
رفتم به سمت بزرگراه. جویها پر از آب بودند و در انتهای خیابان سیل راه افتاده
بود و ماشینها به آرامی از درون آب میراندند. خیلی با احتیاط میرفتم. به
بزرگراه رسیدم و در خلاف جهت وارد پیادهرو شدم و از کنار درختهای کاجِ خیس به
سمت خانه رفتم. نگرانی از خیس شدن و دشواریِ راهِ برگشت به خانه جای خود را به حسِّ
قشنگی داد که پر بود از بویِ خاک و هوایِ
نمناک و صد البته بوی کاجِ خیس. به طوری که ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و سبک شدم. نوای گیتار اریک کلاپتون از هدفونها به گوشم جاری بود، ماشینها میآمدند و میرفتند و فوارههای آب از زیر
چرخهایشان به هوا بلند میشد، هوا خنک بود، نسیم خنکی میوزید، آسمان طوسی بود
و بوی چوب خیس و برگهای کاج داشت به بوی ازون و کُلُری که بینیام را پر کرده بود
چیره میشد. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یک شبکه اجتماعی به راه انداخت تا ملّت
بوهای خوبی را که میشنوند و سرحال میاوردشان با دوستانشان به اشتراک بگذارند
تا دیگران هم از آن لذّت ببرند. چند قطره باران که به صورتم خوردند مرا به خودم
آورد. بغض آسمان در حال ترکیدن بود و وقت تنگ. گاز دوچرخهام را گرفتم و به سمت
خانه آمدم.
... تو را دوست دارم
-
حرف که میزنی انگار
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز میکن...
۴۸ دقیقه قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر