صبح بود. دوروبر ساعت هفت. سوار بر دوچرخه بودم و هدفون در گوشهایم به سمت اداره میرفتم. استاد ناظری از یادگار دوست میخواند و مرا با خود میبرد به سالهای کودکیام. به صبحهای کودکیام. همان زمانی که آب و زمين و هوا بيشتر بود و پرواز يك بادبادك میبردت از بامهای سحرخيزی پلك تا نارنجزاران خورشيد*. همان روزهایی که صبحها تا چشمهایم را باز میکردم روزم آغاز میشد. ولي حالا شارژ شدن مغز با باتريهاي فرسوده زمان ميبرد. طول میکشد. مغز که، حتّی با باتریهای فرسوده، خود به خود شارژ نمیشود. شارژ شدن کاتالیزور میخواهد. بهانه میخواهد. بهانه را بايد پيدا کنی. بايد بسازی. هنوز خوابآلود بودم و رکاب میزدم. صبح از آن صبحهای کلاسیک بود. آسمانِ صاف و لیز، خورشیدی که نرم نرمک بالا میآمد و نارنجی خوشرنگش را به روی کوههای افق شمال شرقی میپاشید، هوایی صاف و تمیز و نسیم سردی که میوزید و مور مورم میکرد. سربالایی را که رد کردم و به آدونیس رسیدم خورشید بالاتر آمده بود. باغهای پشت آدونیس هوای آن منطقه را به وضوح خنکتر کردهبودند. بوی نفس صبحگاهی درختها مشامم را پر کرد و " بگذاشتیام، غم تو مگذاشت مرا" روشنام کرد و بهانهام شد. در آن لحظه بود که شارژم تکمیل شد. از دنياي خواب جدا شدم. سبک شدم. چند نفس عمیق کشیدم و روزم آغاز شد.
*-قسمتی از شعر"وقتی که من بچّه بودم" از اسماعیل خویی.
*-قسمتی از شعر"وقتی که من بچّه بودم" از اسماعیل خویی.
0 نظر:
ارسال یک نظر