ابرها بر ایستگاهِ عصرِ شنبه آویزان بودند. منتظر بودند تا باد بیاید، سوارشان کند و با خود ببردشان. ولی درختها بلیط نداشتند. جایی هم برای رفتن نداشتند. ریشه در خاک و سر به آسمان ساییده، در هوای خنکی که پیشقراول پاییز بود، نظارهگر لحظههای آویزان و بیتابی بودند که روی بندِ رختِ بی تاب، تاب میخوردند.
هیچ نمیدانم ...
-
با بابک (راست) و پرویز همکلاس بودم.
تا همین چندماه پیش پرویز رو کلا از یاد برده بودم تا این عکس رو با شرحش توی
یه صفحه اینستاگرامی دیدم که خبر داده ب...
۱ روز قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر