بیرون برف میبارید. بزرگراه خلوت بود. درون ماشین من و طناز و نیلا بودیم. ایلیا نبود. رفتهبود پیش امیرحسام . نیلا هم در آغوش طناز خواب بود. هر از چندگاهی کشوقوسی میداد به خودش و دوباره میخوابید. هنوز برف میبارید. برف پاککن میرقصید با صدای باب دیلون که از سارا میخواست ترکش نکند و پیشش بماند. درون ماشین گرم و خوب و آرام بود. فقط چیزی در درونم کم بود که مدتیست نیست. گم شدهست. شاید بهتر است بگویم چیزی که هم هست و هم نیست. مثل مه تیرهای ذهنم را آلودهکردهست. مه رقیقیست که میاید و میرود. باب دیلون هنوز سازدهنی میزد، گیتارش را مینواخت و از ساحل خلوتی میخواند که در آنجا دیگر کودکی بازی نمیکند. از کشتی به گلنشسته میخواند و سارایی که دیگر نیست.
چرا خوابیدن در یک اتاق «اندکی» سرد، کیفیت خواب را بهتر میکند؟
-
همیشه فکر میکردم برای داشتن یک خواب راحت، باید زیر پتوهای گرم و نرم فرو
بروم، اما تجربهای که چند ماه پیش داشتم، تمام تصوراتم را تغییر داد. یکی از
دوستا...
۱۵ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر