میگفت شادیهایم لحظهای بیشتر دوام نمیآورند. آن طرف رودخانهای که از اندوه جاری است میایستند و وقتی میخواهند بیایند این طرف قطرههای اندوه که در تلاطم رودخانه به هوا میپرند خیسشان میکنند و تا بخواهند به این طرف برسند سیاه و کبود و چرب میشوند و مرا در حسرت و عطش لحظهای شادبودن میسوزانند. میگفت بعضی وقتها احساس میکنم شادی درونم با پرده نازکی از اندوه جدا شدهاست. گاهی که دلم میخواهد شاد باشم و میروم سراغش و به آن ناخنک میزنم بلافاصله حجم غلیظ و قیرگون اندوه به پرده فشار میآورد، آن را از هم میدرد و شادی را میبلعد و من همچنان در حزن و اندوه گم میشوم.
میگفت خستهام و هیچ امیدی به رفتن آن ابرهای سیاه، سنگین و آهنین که افق را پوشاندهاند، ندارم.
0 نظر:
ارسال یک نظر