آن بیرون، پشت پنجره، باد میوزید و باران میبارید. سفینه آنجا بود. میان زمین و زمان شناور بود. از آن چهارموتورههای یونی قدیمی بود. یکی از موتورهایش ریپ میزد و سفینه را خیلی نرم و نامحسوس میلرزاند. آنتنش شکستهبود و به نظر میرسید گم شدهاست و اکنون سرد و تنها و میلیونها سال نوری دور از خانه با سیستم ناوبری معیوب و یک موتور نامیزان در سیارهای ناشناخته گرفتارشدهاست. کمی به هم خیره شدیم. کاری از دستم بر نمیآمد. چکار میتوانستم بکنم به جز آنکه آرام و بیصدا بنشینم و نگاهش کنم؟ از تعطیلی آخرین تعمیرگاه موتورهای یونی بیش از پنجاه سال میگذشت. محکوم بود به ماندن در اینجا. نه میتوانست برود، نه بماند و از سیارهاش کمک بخواهد. کمی بعد باران شدیدتر شد. برقی درخشید و برق ساختمان قطع شد. اتاق تاریک شد و آن بیرون سفینه ناپدید گردید.
#دروغ_های_واقعی.
0 نظر:
ارسال یک نظر