دریچههای هستند که نیستند. در فضای دوروبرم پنهانند. در هوا شناور ولی بستهاند. آن قدر تمیز و شفّاف که دیده نمیشوند. لحظاتی در زندگی هستند که دریچهها را دیدنی میکنند. بازشان میکنند و نور و شادی و آرامشی را که آن بیرون منتظرند به درون میریزند. دیدنشان شاد و روشن و سرشارم میکنند. بازشدنشان درنگی بیش نیست. آن باز و بستهشدن بستگی به لحظه دارد. به دم بستگی دارد. مثل دریچهای که دیروز کنار دریاچه سدتهم برایم باز شد:
صبح بود. جاده خلوت بود. من و راننده تنهابودیم. هدفونها در گوشم بود وکریس ریآ «در جستجوی تابستان» را میخواند. باد به آرامی میوزید و پیشانی دریاچه صاف بود. آفتاب از لابلای ابرها سرک میکشید. هوا گاهی روشن و گاهی تیره میشد. فکرو خیالی نبود و ذهن رها و آزاد بود. ناگهان آن اتفاق افتاد. دریچهای لرزید و به پهنای شیشه جلوی ماشین باز شد. از ورای آن، دامنه بلندترین کوه سمت چپم را دیدم که نرم و ملایم تا کنار دریاچه آمدهبود. «آب از گل رخساره او عکس میگرفت» و بر چین دامن سبز و مخملی کوه بوسه میزد. آفتاب نیز آنها را نگاه میکرد و لذّت میبرد. با بازشدن دریچه، ناگهان زمین و زمان ایستادند. کریس ریآ مکثی کرد وگیتارش را پایین آورد. همه جا ساکت شد. به تماشا نشستم و در رخوتی روشن و سرشار غوطه خوردم. داشتم از دم لذت میبردم که دریچه بستهشد و آن لذت و رخوت و سکون را باخود برد. کریس ریآ گیتارش را برداشت و دوباره شروع کرد. انگار او هم سرمستشدهبود و میخواست آرزوهای سوختهاش رابه دست باد بسپارد. برگشتم و به عقب نگاه کردم. کوه و دریاچه و نور و رنگها خنثی و خیلی معمولی آرام آرام دورتر و کوچکتر میشدند. میرفتند در پیچ بعدی ناپدیدشوند.
آنها همانیطور بودند که قبلا بودند. قبل از بازشدن دریچه هم آنجا بودند. سِحری در دریچه بود که آنها را با موسیقی میآمیخت و پررنگتر، پرنورتر و شفافتر میکرد.
هنگام بازشدن دریچه میتوانستم دوربین رابردارم و بگیرمش به سمت دریچه و روی حافظه دوربین ثبتش کنم. ولی آن لحظات گرانبها و زیبای رو به زوال را ازدست میدادم. حاصلش عکسی میشد که ارزش هدر دادن آن لحظه را نداشت. ترجیح دادم در ایوان تماشایش بنشینم و به جای عکس گرفتن و انتشارش در اینستاگرام و یا وبلاگم، بیایم اینجا و آن لحظه و دریچه را برایتان تعریف کنم.
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت/و آتش به سر غنچه گلنار برآمد #سعدی.
0 نظر:
ارسال یک نظر