این همان ساحلی بود که هزاران سال پیش در خواب دیدهبود. همان ساحلِ دریایی طوسی رنگ و تاریک که انتها نداشت. همان ساحلی که ماسههایش شبیه حلوایی بود که پدرش به یاد رفتگانش با آرد الکنشده میپخت و رنگ تیرهای داشت و دانههای درشت و سفتش زیر دندان له میشد. الان هم مثل همان خواب، دم غروب بود و برف میبارید. برهنه و کرخت نزدیک آب ایستادهبود. هوا سرد بود. باد میوزید و دانههای برف را مثل شلاقی ابریشمی به تنش میکوبید و مثل ویله پرچم بدون پرچمی میلرزاندش. موجها میآمدند و نرسیده به پایش میمردند و جنازه پوکشان نوک انگشتهاش را کفآلود میکردند. خیرهماندهبود به جایی که باید افق میبود ولی به جایش دریا و آسمان در هم فرورفتهبودند و جز یک رنگِ کهنهیِ سرمهایِ غلیظ چیزی دیدهنمیشد. داشت میلرزید. لرزید و لرزید. زانوهاش خم شد. آرام نشست روی لبه کاناپهای که باید قرمز میبود ولی به جایش سرمهای بود و از محل رد دوختهایش، چرم کهنه جا به جا در رفتهبود و روکشش ریختهبود. روی کاناپه دراز کشید. هنوز داشت میلرزید. نفس عمیقی کشید و به شکل آه بلندی پَسش داد. انگشتهایش را به هم گره زد و گذاشت روی شکمش. به سقف خیرهشد و با صدایی گرفته و خفه گفت:«خستهام آقای دکتر. خسته. تا سر حد مرگ خستهام». #دروغهای_واقعی.
سایه درخت شاتوت
تابستان بود. در خانهی بهار بودیم. یادم هست که عمه مقبول هم بود. به همراه بابا و مامان و لیلا در حیاط بودند. بابا باغچه را آب داده؛ حیاط را شسته و یک کاسه بزرگ شاتوت چیدهبود. فرش کهنه قدیمیمان را هم در ایوان پهن کردهبود. چراغهای حیاط را روشن کرده و زیر حضور درخت شاتوت کنار عمه و مامان و لیلا نشستهبود و شاتوت میخورد و در لحظه جاری بود. اما من، در اتاق بودم و فوتبال تماشا میکردم. اینجا غروب بود ولی بازی، آن سر دنیا، سرظهر برگزار میشد. نبرد سنگین روبرتو باجو بود با نیجریه. به روشنی به یاد ندارم یک شانزدهم بود یک هشتم بود چه بود. برنده بازی به مرحله بعدی میرفت و بازنده حذف میشد. نیجریه یک گل جلو بود. ایتالیا ده نفره بود. مالدینی که یک کارت زرد داشت خطای سنگینی پشت هجده قدم کرد ولی داور کارت نداد. باجو گلی به نیجریه زد. بازی مساوی شد. در وقت اضافه اول باجو از روی نقطه پنالتی گل دوم را زد تا ایتالیا نیجریهایهای چِغِر بَدبدن را حذف کند. بعد از بازی سرخوش و هیجانزده به حیاط رفتم. بعد از آن را اصلا به یاد ندارم. تصاویرِ تکه تکه روشن و شفاف نیستند. لحظهای پرده آهنین کنار میرود؛ تصاویر شفاف میشوند و کمی بعد پرده میافتد و باز درمانده و پریشان میشوم. البته باید اعتراف کنم که تقلب کردهام. مسابقه را هم دقیق و روشن به یاد ندارم. در واقع تصاویر مبهم و کلی از چهره شاداب و جوان باجو و دویدنهای پایانناپذیرش و درخشش دانههای عرق را روی پوست سیاه نیجریهایها به یاد دارم. گل اول روبرتو باجو را هم به یاد دارم. ولی این سکانس کامل نیست. برای نوشتن اینهایی که از مسابقه نوشتهام از گوگل کمک گرفتم. به امید اینکه این قطعاتْ شکل محو و دور پازل را کمی واضحتر کنند و بتوانم قطعات درستِ اصلی را پیدا کنم. تلاش زیادی میکنم که دست کوتاهم را به ته برکه برسانم و از دل آب تیره و سرد بقیه تصاویر گمشده را بیرون بکشم. میشود تقلب کرد. دور از چشم داور خطا کنم و تصاویر دیگری از جاهای دیگر بیرون بکشم سر و تهشان را بزنم و این پازل را سر هم کنم و تکمیل کنم. ولی این پازل کامل شدنی نیست. حتی با قطعات درست هم کامل نمیشود. کامل شدنش هم کافی نیست. مطلوب، به عقب برگشتن و رفتن و نشستن کنارشان در زیر سایه خنک درخت شاتوت است.
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۶
اشتراک در:
پستها (Atom)