فكر كنيد زني كه هرگز نمي توانست خودش را به همان شكلي كه مرد محبوب [كور] ش اورا مي ديده ببيند .زني كه روزها و روزها را سپري مي كرده بي انكه حتي يك بار تعريف خودش را از دهان محبوبش بشنود.زني كه شوهرش هرگز نمي توانسته حالت صورتش را بخواند.خواه احساس بدبختي باشد خواه چيزي بهتر.زني كه مي توانست خودش را آرايش بكند يا نكند- براي شوهر[كور] ش چه فرقي مي كرده؟مي توانست اگر دلش مي خواست پشت يك چشمش سايه سبز بزند، يك سوزن توي پره بيني اش بكند، شلوار زرد و كفش ارغواني بپوشد ، فرقي كه نمي كرد.و بعد به دامن مرگ بغلتد...
كليساي جامع –نوشته : ريموند كارور – ترجمه : فرزانه طاهري
هیچ نمیدانم ...
-
با بابک (راست) و پرویز همکلاس بودم.
تا همین چندماه پیش پرویز رو کلا از یاد برده بودم تا این عکس رو با شرحش توی
یه صفحه اینستاگرامی دیدم که خبر داده ب...
۱ روز قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر