پيرمرد دعاي آخر نمازش را خواند . به نقش و نگارهاي جانماز خيره ماند و با خود فكر كرد . به بچه ها يش فكر كرد كه ازدواج كرده و براي خود زندگي مستقلي تشكيل داده بودند. به سفر حجي كه رفته بود فكر كرد. به همسرش كه اكنون در زير خروارها خاك سرد ، آرميده بود. به سفرهايش به دور دنيا. به همه كارهايي كه روزي آرزوي انجامش را داشت . كار ديگري مانده كه انجام نداده باشد؟ نه . اكنون اماده مرگ بود. حضورش را حس مي كرد. لبخندي زد و منتظر آمدن مرگ شد . اتنظاري كه سي سال ديگر به طول انجاميد . در تمام آن سي سال پيرمرد كار ديگري جز انتظار نكرد...
سورتمه سواري در حين مستي
چرا مارکوس اورلیوس هنوز آموزگار آرامش در زمان بحران است؟
-
در جهانی که هر روز با بحران تازهای از خبرها، رقابتها و اضطرابهای شغلی
روبهرو میشویم، کمتر کسی به یاد میآورد که دو هزار سال پیش، امپراتوری با
دغدغه...
۲ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر