زیر لب با خود میگفت :«اگر فقط یک جفت بال داشتم» فرشتهای که از آن حوالی میگذشت صدای نجوای اورا شنید. دوری زد و به آرامی پایین آمد و از او پرسید :«اگر بال داشتی چه میکردی؟». مرد جواب داد :«بالها میتوانند مرا به نزد محبوبم ببرند». اشک از چشمان فرشته جاری شد. بالهایش را به مرد بخشید و خودش با پای پیاده به راه افتاد. کمیبعد مرد را دید که با کیفی پر از طلا، به کمک بالها در حال گریز از دست پلیسهای درماندهای است که بر فرشتههایی که مفهوم محبوب را خوب نمیفهمند، لعنت میفرستند
خلاصه کتاب «آفتابگردانهای کور»، نوشته آلبرتو مندس | روایتهای دردناک از
اسپانیای پساجنگ
-
گاهی اتفاق میافتد که انسان در برابر یک کتاب نه فقط برای خواندن روایت، بلکه
برای نفس کشیدن میان سطرهایی میایستد که بوی زندگی و مرگ را با هم دارند.
«آفتا...
۱۴ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر