زیر لب با خود میگفت :«اگر فقط یک جفت بال داشتم» فرشتهای که از آن حوالی میگذشت صدای نجوای اورا شنید. دوری زد و به آرامی پایین آمد و از او پرسید :«اگر بال داشتی چه میکردی؟». مرد جواب داد :«بالها میتوانند مرا به نزد محبوبم ببرند». اشک از چشمان فرشته جاری شد. بالهایش را به مرد بخشید و خودش با پای پیاده به راه افتاد. کمیبعد مرد را دید که با کیفی پر از طلا، به کمک بالها در حال گریز از دست پلیسهای درماندهای است که بر فرشتههایی که مفهوم محبوب را خوب نمیفهمند، لعنت میفرستند
حتی در کتاب فارسی اول دبستان
-
حاکمیت اسلامی برای تربیت درست بچهها خیلی دقت کرد و وقت گذاشت؛ در این حد که
حتی در کتاب فارسی اول دبستان، همه مردها ریشو شدند و دخترکی که در باران آمد...
۲۲ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر