از تاكسي پياده شد.نفس عميقي كشيد.بوي لجن و آب گل آلود از پايين پرتگاه مي آمد. سه اسكناس صد دلاري از جيب اش خارج كرد و از وسط پاره اشان كرد. سه نصفه اسكناس را در جيبش گذاشت و بقيه را به راننده داد و گفت:« همين جا منتظرم باش» و رفت تا خودش را بكشد.
9 تناقض جالب زندگی که باید از آنها آگاه باشید | درسهایی برای بازبینی در
اندیشهتان
-
زندگی مدرن پر از موقعیتهایی است که در آنها چیزهایی که انتظار داریم ساده
باشند، به طرز پیچیدهای ما را به چالش میکشند. این تناقضات، نهتنها ما را
به فک...
۳ ساعت قبل
5 نظر:
نوشته هایی که شروع فکر کردن آدم باشند دوست داشتنی اند
نوشته های تو را دوست دارم...
چرا مي خواست راننده منتظرش بمووته؟؟؟
Chera Ranandaro Negah Dasht ?
salam alireza khan weblage jazabi dari neveshtehat jalebe
bichare ranande! ham sabresh nateeje nadare, ham eskenasaye nesfash etebar nadarn!!
ارسال یک نظر