تنها غروب است که میتواند دستش را از لابلای پیکسلهای سرخ و آبی و نارنجی دراز کند و فرو کند درون عمیقترین لایههای روحمان و بگیرد دست کهنترین غمی را که از اولین روز آنجا لمیدهاست و بیرونش بکشد و بیاندازتش به جانمان. این غم و دلتنگی و درماندگی پشت سرش شاید نهیبی است از آن آفتاب موعودی که بر لب بام خواهد افتاد. شاید صدای نزدیکشدن قدمهای کوتاه شب است که از لابهلای بایتهای ترانهای که روی آن لحظه جاریست شنیده میشود. شاید هم افتادن سایهای باشد بر روی آن حفره خالی درون قلبم. آن چیز هر چه که بوده و هست امروز عصر در ابتدای جادّه گاوازنگ در ترکیب با آن بایتها و پیکسلها تبدیل به بغض شد و رفت نشست درون گلویم و بست راه نفسم را.
بایتهای جاری روی این لحظه متعلق بودند به ترانه daydreaming از آلبوم اخیر ردیوهد.
0 نظر:
ارسال یک نظر