گرته روشنی مُردهِ برفی، همه کارش آشوب/ بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.*

0 نظر

شب‌ها  تبِ سرخ آسمان نوید برف صبح‌گاهی داشت.

صبح زود وقتی بابا در راهرو را می‌بست و وارد حیاط می‌شد تا به سرِکار برود  از صدای شنیدن قِرچ قِرچ کفِ کفش‌هایش می‌فهمیدیم که برف باریده‌است. کمی بعد دوان‌دوان، شال و کلاه و دستکش پوشیده یا نپوشیده در حالی‌که کیف‌مان را به دنبال‌مان می‌کشیدم به عشق برف و برف‌بازی می‌زدیم به کوچه و سعی می‌کردیم صدای مادرمان را نشنویم که از راهرو صدای‌مان می‌کرد و می‌گفت:« رادیو گفت مدرسه‌ها تعطیله. نروید مدرسه ذلیل‌نشده‌ها! سرما می‌خورید»‌.

هنگام کفش و پوتین خریدن رنگ و محکم بودن و بادوام‌بودن‌ش برای‌مان مهم نبود، مهم نقشِ کفِ کفش بود که روزهای برفی مشخص می‌کرد که چه کسی برای اولین بار پا بر برف بِکر و تازه باریده حیاط مدرسه گذاشته‌است. تمام دنیا مالِ من بود وقتی که فروشنده پوتین کوچکی داد به دست بابا و بابا هم با تخصّص یک کفّاش واقعی هم دوامش را بررسی کرد و هم سایزش را که یک شماره بزرگ‌تر بود و  من حین چرخیدن پوتین در دست‌های بابا نقش اژدهای کارتوی برجسته‌ای را بر پاشنه‌اش دیدم و ذوق‌زده در ذهنم برف تازه حیاط مدرسه را می‌دیدم که زیر پایم له می‌شود و نفسِ داغ اژدها آب‌اش می‌کند.

با برادر کوچکم در حالی‌که از همه جایم‌مان  آب می‌چکید روی یک پارچه تمیز می‌ایستادیم و مادر در حالی‌که سعی می‌کرد تمام نفرین‌هایش با فعل‌های “نشوید” و “نشده” همراه باشد کفش‌ها، جوراب‌های پشمی،  کلاه‌ها،  شال‌گردن‌ ها و کت‌وکلاه های خیس را از سر و گردن و تن و دست‌های سرخ شده‌مان می‌کَند تا بگذاردشان  کنار بخاری بلکه تا فردا صبح خشک شوند. ما هم هم‌چنان آبِ‌دماغ‌مان را بالا می‌کشیدیم و در حالی‌که یک چشم به بخار گرم و خوشمزه لبوی داغ که از روی قابلمه روی بخاری نفتی تبریزی  بلند می‌شد داشتیم یک چشمم‌مان هم به  پنجره بود تا ببینیم  آیا بازهم برف می‌بارد یا نه. به عشقِ برف‌بازیِ بعداز ظهر دستکش‌ها و کلاه خیس را روی لوله‌بخاری می‌گذاشتیم تا زودتر خشک شوند و همیشه هم یادمان می‌رفت تا به موقع از آنجا برداریم‌شان و همیشه ردّ زرد و نارنجی داغِ بخاری بر دستکش و کلاه و شال گردن‌مان می‌ماند.

شوهرخاله پیرم که که گلوله توده‌ای‌ها  پایش را علیل کرده‌بود کنار بخاری نفتی تبریزی لُختی که حفاظِ بیرونی نداشت می‌نشست. با چاقوی اصیل زنجانی پرتقال پوست می‌کَند، قاچ می‌کرد و به ما می‌داد و پوست خیس پرتقال را روی بخاری نفتی می گذاشت. پوست‌ها جِلز وِلز کنان به آرامی می‌سوختند و رایحه خوب پرتقال اتاق را پر می‌کرد. بعد نان‌های نرم و تازه را با کف دست به بغل بخاری می‌چسباند و برشته می‌کرد و با پنیر تبریزی تازه لقمه می‌کرد و می‌داد به دست ما. و ما لقمه نان برشته‌ با پنیری که بوی پرتقال می‌داد می‌خوردیم و فکر می‌کردیم که حتّی در بهشت هم چنین لقمه‌های لذیذی پیدا نخواهندشد.

عنوان مطلب شعری است از نیما که  ترانه‌اش را فرهاد خوانده. و چقدر خوب خوانده.

در همین رابطه:

  • يه خورده روزمرّگی به اضافه سفرنامه تهران
  • تنهایی

       

      عکس از اینجا

    • » ادامه مطلب

      نفس عمیق

      3 نظر

      پاییز ۸۷ به مشهد رفتیم. ظهر از زنجان راه افتادیم و شب را در شه‌میرزاد، سمنان، ماندیم. صبح زود وقتی بیدار شدم و به حیاط رفتم هوای بسیار پاک و تمیز شه‌میرزاد غافلگیرم کرد و مرا را با خود برد.  هوای پاک و تمیز و سَبک کوه‌های گاوازنگ را به یادم آورد و دل تنگم کرد. گاوازنگی که زمانی تمیز بود و دور از شهر بود. شهری که هنوز کوچک، خلوت و تمیز بود. هنوز مانده‌بود تا کارخانه فرآوری سرب‌وروی را در جادّه تهران و در مسیر بادهای موسمی بسازند. هنوز مزاج زنجانی‌ها با طعم سنگین، تلخ و سرطانی سرب آشنا نشده‌بود. هوای پاکی که وقتی نوجوان بودم و صبح روزهای تعطیل با پدرم پیاده به گاوازنگ می‌رفتیم مرا‌‌ سبک و  تمیز می‌کرد. تمام آن راه طولانی از خانه تا کوه را فقط با تمنّای رسیدن به قلّه کوه و نفس عمیق و فرو بردن آن هوای سرد و پاکیزه در ریه‌هایم طی می‌کردم. هوای خنک گلویم را می‌سوزاند، می‌خاراند و سبکم می‌کرد و عطشم را فرومی‌نشاند. هوایی که چند ماه بعد به عشق آن این خواب را دیدم:

      «در زمان سفر کرده‌بودم. برگشته‌بودم به زنجان قدیم. نمی‌دانستم در چه زمانی هستم. درون کوچه‌ای بودم که با برف پوشیده شده‌بود. سروصدایی نبود. منظورم صدای ماشین و بلندگوی مساجد و همهمه جمعیّت و صداهایی از این قبیل است. فقط باد بود که می‌وزید و مو‌هایم را آشفته می‌کرد. هوای صاف و بسیار سَبکی رو پوستم می‌خزید و نوازشم می‌کرد.‌‌ همان طور وسط کوچه ایستاده‌بودم و نفس‌های عمیق می‌کشیدم و به شدّت لذّت می‌بردم. بوی دودِ زغال و کنده ‌نیمه‌سوخته و برف تازه‌ می‌آمد. پیغامی روی صفحه موبایلم بود که نشان می‌داد موبایل بخت برگشته دربه‌در به دنبال سیگنال آنتنی می‌گردد که هنوز اختراع نشده‌است. کمی بعد یک طرف کوچه، پشت دیوار‌ها، ماشینی عظیمی را دیدم که بازوهای درازی داشت که از سر هرکدام دیواری آجری آویزان بود. ماشین به دور محور سترگ خود می‌چرخید و بازو‌ها به ترتیب پایین می‌آمدند و دیوار‌ها را کنارهم می‌چیدند. به نظر می‌رسید که یک ماشین خانه‌سازی باشد. اگر صبر می‌کردم به من می‌رسید و درون دیوار‌ها گرفتار می‌شدم. برخلاف میل درونی‌ام به سمت انتهای کوچه دویدم و در انتهای کوچه بیدارشدم.».

      جزو معدود خواب‌هایی بود که به شدّت  واقعی می‌نمود و آن حسّ پاک و سَبک جادویی را برایم شبیه‌سازی کرد. تا زمانی که دستگاهی برای یادآوری لحظه‌های سرخوشی و لذیذ اختراع نشده‌است باید به همین خواب‌ها اکتفا کنیم.

      عکس از اینجا به امانت گرفته شده‌است.

      » ادامه مطلب

      همه چی آرومه

      1 نظر

      “شب فرا می رسد. ولی هوا هنوز کمی گرم است. یکی از آن لحظات شورانگیزی است که زمین با آدمیان چنان در توافق است که به نظر می رسد غیرممکن است همه خوشبخت نباشند…”

      وانهاده- سیمون دوبوار

      عکس:حاشیه دریاچه سدّ تهم- زنجان- غروب جمعه 25 دی‌ماه 1389

      » ادامه مطلب

      گزارش

      0 نظر

       

      حفره‌های شکم [سانتیاگو ناصر] پر از لخته‌های غلیظ خون بود و در میان مخلوط متشکل از محتویات معده یک مدال طلائی «باکره کارمل» دیده‌می‌شد که سانتیاگو ناصر آن را در چهارسالگی بلعیده‌بود…

      گزارش یک مرگ، نوشته: گابریل‌گارسیامارکز، ترجمه: لیلی گلستان

      » ادامه مطلب