بند رختی پیدا بود...


ابرها بر ایستگاهِ عصرِ شنبه آویزان  بودند. منتظر بودند تا باد بیاید، سوارشان کند و با خود ببردشان. ولی درخت‌ها بلیط نداشتند. جایی هم برای رفتن نداشتند. ریشه در خاک و سر به آسمان ساییده، در هوای خنکی که پیش‌قراول پاییز بود، نظاره‌گر لحظه‌های آویزان و بی‌تابی بودند که روی بندِ رختِ بی تاب، تاب می‌خوردند.