وقتی روبات پیر یک صد هزار ساله بعد از سپری کردن سفری طولانی که آغازش را به یاد نمی اورد ، به زمین رسید ،و آن صف طولانی زمینیان لاغر و بسیار آرام را دید که در مسیری مستقیم پشت به پشت هم ایستاده و با رشته هایی نازک که بی شک کانالهای ارتباطی اشان با یکدیگر بود به نجوا با هم سخن می گفتند ، سرخورده شد .انتظار استقبالی با شکوه تر را می کشید. سفینه را بر بالای سر یکی از زمینیان متوقف کرد . شعاع نوری آبی رنگ زمینی بی تفاوت را لمس کرد. پاسخی بر نیامد . اسکنرها به کار افتادند . درون این زمینی چیزی بیشتر از اندکی کربن و سلولز و درصدی ناچیز از فلزی ناشناخته نیافت . قانع نشد .زمینی را آماج تابش اشع های مختلفی قرار داد . ولی دریغ از پاسخی هر چند خصمانه . درنگ جایز نبود . نباید وقت خود را با این موجودات احمق و بی تفاوت تلف می کرد. سفینه چرخشی کرد و اندکی بعد در مداری قرار گرفت که او را به سیاره مسکون دیگری می راند و در پشت سر خود یک میلیون نفر بهت زده را باقی گذاشت که در اثر به صدا در آمدن زنگ تلفنهای خانه اشان از خواب بیدار شده بودن و به ناله ای در تلفن هایشان گوش داده بودن که از رنج تنهایی یکصدهزار ساله ای حکایت می کرد .
0 نظر:
ارسال یک نظر