چند سالی است که بازی وبلاگی شب یلدا تبدیل به یکی از رسوم وبلاگنویسها برای برگزاری شب یلدا شدهاست. امسال هم این دو وبلاگ + و + بازی وبلاگی “کتابها رو آخر پاییز می شمرن” به راه انداختهاند. برای شرکت در این بازی کافی است قسمتی از کتاب موردعلاقهتان را به همراه عکسی که به نوعی با آن مرتبط است و خودتان گرفتهاید در وبلاگتان منتشر کنید و لینک آن را در اینجا ثبت کنید. کسانی هم که وبلاگ ندارند میتوانند در صفحه فیسبوک خودشان مطبی ینویسند و آن را در صفحهِ بازی ثبت کنند.
تلفن که زنگ زد، با دمپایی و پیژاما و ربدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشتهبود، حتماً زنش بود که زنگ میزد. او هر شب که خارج از شهر بود همینطور دیروقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن میزد. مأمور خرید بود و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفتهبود.
گفت:« الو. عزیزم.» باز گفت:«الو.»
زنی پرسید:«شما؟»
گفت:«شما کی هستید؟ چه شمارهای را گرفتید؟»
زن گفت:«یه لحظه اجازه بدهید. بله 8036-273.»
گفت:«شماره همین جاست. از کجا شماره من را پیدا کردید؟»
زن گفت:«نمیدانم. وقتی از سرکار برگشتم دیدم روی یک تکه کاغذ نوشتهبود.»
«کی نوشتهبود؟»
زن گفت:«نمیدانم. شاید پرستار بچّه. حتماً خودش بوده.»
گفت:«خوب. نمیدانم شماره من را از کجا آورده. امّا شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون میشوم بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟»
زن گفت:«بله شنیدم.»
گفت:«کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم.»
نمیخواست حرف تندی بزند، امّا آدم که نمیدانست با کی طرف است و نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت:«نمیخواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید. دمپاییش را درآورد و پایش را مالش داد و منتظر ماند.
گفت:«من هم نمیدانم، گفتم که، دیدم روی یک تکّه کاغذ نوشتهشده. نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت-همین پرستار بچّه- فردا صبح که دیدمش میپرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سر کار برگشتم. توی آشپزخانه بودم.»
گفت:«اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازینش دور یا پارهاش کنید و فراموش کنید. مسئلهای نیست، نگران نباشید.»گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.
زن گفت:«به نظر آدم خوبی میآیید.»
«واقعاً؟ خوب، لطف دارید.». میدانست که باید حالا قطع کند. امّا شنیدن هر صدایی، حتّی صدای خودش، در آن اتاق ساکت خوب بود…
شما دکترید؟
مجموعه داستان کلیسای جامع – نوشته: ریموند کارور- ترجمه فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر
مطالب مرتبط:
تلفن که زنگ زد، با دمپایی و پیژاما و ربدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشتهبود، حتماً زنش بود که زنگ میزد. او هر شب که خارج از شهر بود همینطور دیروقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن میزد. مأمور خرید بود و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفتهبود.
گفت:« الو. عزیزم.» باز گفت:«الو.»
زنی پرسید:«شما؟»
گفت:«شما کی هستید؟ چه شمارهای را گرفتید؟»
زن گفت:«یه لحظه اجازه بدهید. بله 8036-273.»
گفت:«شماره همین جاست. از کجا شماره من را پیدا کردید؟»
زن گفت:«نمیدانم. وقتی از سرکار برگشتم دیدم روی یک تکه کاغذ نوشتهبود.»
«کی نوشتهبود؟»
زن گفت:«نمیدانم. شاید پرستار بچّه. حتماً خودش بوده.»
گفت:«خوب. نمیدانم شماره من را از کجا آورده. امّا شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون میشوم بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟»
زن گفت:«بله شنیدم.»
گفت:«کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم.»
نمیخواست حرف تندی بزند، امّا آدم که نمیدانست با کی طرف است و نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت:«نمیخواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید. دمپاییش را درآورد و پایش را مالش داد و منتظر ماند.
گفت:«من هم نمیدانم، گفتم که، دیدم روی یک تکّه کاغذ نوشتهشده. نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت-همین پرستار بچّه- فردا صبح که دیدمش میپرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سر کار برگشتم. توی آشپزخانه بودم.»
گفت:«اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازینش دور یا پارهاش کنید و فراموش کنید. مسئلهای نیست، نگران نباشید.»گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.
زن گفت:«به نظر آدم خوبی میآیید.»
«واقعاً؟ خوب، لطف دارید.». میدانست که باید حالا قطع کند. امّا شنیدن هر صدایی، حتّی صدای خودش، در آن اتاق ساکت خوب بود…
شما دکترید؟
مجموعه داستان کلیسای جامع – نوشته: ریموند کارور- ترجمه فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر
مطالب مرتبط:
2 نظر:
از اینکه در مسابقه وبلاگی معرفی کتاب شرکت کردید بسیار سپاسگزارم.
سلام
لطفاً آدرستون رو برای ارسال یادبود مسابقه در وبلاگ لی لی بگذارید. با تشکر
ارسال یک نظر