بداقبالی یک مرد عزب

عزب ماندن بسیار گند می نماید . پیرمردی شدن که به زحمت می کوشد کرامتش را حفظ کند در حالی که هر وقت می خواهد شبی را در جمع بگذراند دعوتی را گدایی می کند ، مریض افتادن و هفته ها در اتاقی خالی از گوشه ای که تختخوا بش است مات زدن ، همیشه ناگزیر بودن به شب خوش گفتن به در جلویی ، هرگز کنار زن خود از پلکان بالا نرفتن ، در اتاق خود فقط درهای جانبی داشتن که به اتاقهای نشیمن مردم دیگر راه می نماید ، ناچار بودن به حمل شام خود در یک دست به خانه ، ناچار بودن به ستودن بچه های مردم دیگر و حتا اجازه نداشتن به همواره تکرار کردن اینکه خودم هیچ بچه ندارم . ظاهر و رفتار خود را از الگوی یکی دو عزبی که از جوانی به یاد می آیند گرفتن.
این جوری خواهد بود ، جز آنکه در واقع ، هم امروز هم بعدا ، آدم آنجا خواهد ایستاد ، با تنی ملموس و کله ای واقعی ، و پیشانیی واقعی ، برای آنکه با دست بر آن بزند .
این مطلب رو فرانتس کافکا نوشته ، احتمالا مال اون موقعیه که با نامزدش به هم زده بوده …کاش یه نفر پیدا می شد یه مطلب می نوشت به اسم بداقبالی زن عزب .اون وقت ما هم می فهمیدم درد تنهایی مرد و زن می شناسه یا نه....