بانوي زيباي من
ترميناتور 2 :روز داوري
لس آنجلس 11 جولاي 2029 .باد مرگباري تو ويرانه ها مي وزه. ماشينهاي سوخته و درب و داغون كه تو يه صف روي بزرگراه ويران شده تلنبار شدن ور مي بينيم. دوربين به روي جمجمه هاي سوخته حركت مي كنه و همزمان صداي زني به گوش مي رسه:« در بيست و نهم اوت 1997 سه ميليارد نفر كشته شدن . بازماندگان اون جنگ هسته اي اسم اون روز رو روز داوري ناميدند. بازماندگان ماندند تا با كابوس جديدي روبرو بشن .جنگ عليه ماشينها ...» پايي فلزي جمجمه رو خرد مي كنه .دوربين با سنگيني هر چه تمامتر بالا مياد و يك روبات جنگي رو مي بينيم.با چشمان قرمزي به قرمزي خون به اطراف نگاه مي كنن. در پس زمينه جنگ آغاز شده ...جنگ روباتها و آدمها . آتش و دود و انجار همه جا رو پر كرده. تو يه گوشه فرمانده با دوربين همه جارو تحت نظر داره .«...اسكاي نت كامپيوتر كنترل كننده ماشينها دو ترميناتور رو براي مبارزه با آدماه در زمان به عقب فرستاد .ماموريت كشتن فرمانده نيروي مقاومت انسانها .جان كانر پسر من . ترميناتور اولي براي از بين بردن من برنامه ريزي شده بود .درسال 1984 قبل از تولد جان كه شكست خورد .ترميناتور دوم براي ازبين بردن جان ماموريت داشت ، وقتي كه جان هنوز كودك بود . همانند مورد قبل نيروي مقاومت تنها قادر به فرستادن يه رزمنده تنها بود.محافظي براي جان .مساله اينه كه كدوم يك زودتر به جان برسه ...»
تو اين هيرووير جنگ ديدن ترميناتور 2 :روز داوري يه معني ديگه اي داره. همونطور كه اون روزي كه فيلمبرداري سكانس جنگ هسته اي كه تو خواب ساراكانر اتفاق مي افته روزي شروع شد كه جنگ اول آمريكا عليه عراق شروع شده بود ،يه معني ديگه مي داد. اين همه فيلمهاي ضد جنگ ساخته شدن ولي هنوز و هنوز هم جنگها شروع مي شن و مردم هم مي ميرن . اين همه بر اساس درد ورنج مردم تو جنگها فيلم ساخته مي شه ولي چه فايده؟
اين روزها خيلي به ياد تيستو سبز انگشتي افتادم كه با گلها ش به جنگ ، جنگي رفت كه مي خواست دنيا رو ببلعه . پيش خودم فكر مي كنم اگه تاريخ رو نويسنده هاي كتاب كودكان مثل نويسنده تيستو سبز انگشتي يا كتاب كيك آسموني مي نوشتن دنيا كودكانه تر و تر و تميز تر نبود؟
خيلي احساساتي شد .خودم هم ميدونم ...
2001: يك اوديسه فضايي
مرد تو اون لباس فضايي اش،تو اون سفينه خالي از سكنه خيلي تنها شده بود. همه جا ساكت بود .فقط صداي نفس هاي خودش رو مي شنيد و صداي هال – 9000 كامپيوتر پيشرفته هدايتگر سفينه . هال بعد از كشتن فرانك و از بين بردن اون سه نفر كه تو خواب مصنوعي بودن ، ديويد رو كه براي كمك به فرانك از سفينه خارج شده بود به سفينه راه نداده بود.توجيه اش هم اين بود كه اين ماموريت مهم تر از اونه كه تو بخواهي به خطرش بندازي . اولين بارتو عمر بشر بود كه ابزار ساخت بشر به جاش تصميم مي گرفت و اون رو به هيچ هم حساب نمي كرد. منتها اين حيوون متفكر رو دست كم گرفته بود.ديويد به طريقي وارد سفينه شد و الان هم داشت مي رفت تا هال رو خاموش كنه .
:« هي ديو ، نميدونم چرا داري اينكار رو با من مي كني .من در عرض 10 سال بالاترين اطمينان رو نسبت به كار خودم جلب كرده بودم .تو مي خواي ذهن من رو از كار بندازي .» ديو اهميتي به حرفهاي اون ماشين نمي داد.در اتاق حافظه هال رو باز كرد و داخل اون محفظه سرخ رنگ شد كه با اون نورهاي قرمز رنگ اش خيلي شبيه يه مغز خون آلود شده بود شد . هال داشت مي گفت من مي ترسم . ديو نمي دونست يه ماشين چه جور مي تونه بترسه . همين طور كه نمي دونست چه جور فكر مي كنه. فقط مي دونست چه جور مي دونست اون رو از كار بندازه.شروع كرد به خارج كردن سلولهاي حافظه هال از جاي خودشون .چقدر اون سلولها شبيه اون لوح مرموز 4 ميليون ساله بود كه تو ماه پيدا كرده بودن.حافظه هال يواش يواش ضعيف مي شد.همون طور كه صداش داشت تغيير مي كرد. هال ناگهان گفت :« خانمها و آقايان من هال از سري 9000 هستم.من در تاريخ 12 ژانويه سال 1992 در موسسه هال در اورباناي ايلي نويز زير نظر دكتر آركاني شروع به كار كردم .اون به من ياد داد كه آواز بخونم .ديو ، مي خواي اون رو برات بخونم؟» دستهاي ديو مي لرزيد . وحشت كرده بود .گفت :« آره هال .اون رو برام بخون.» و هال شروع كرد:
شكارچي گوزن
مرد دوازده هزار مايل اومده بود تا دوستش رو تو ويتنام پيدا کنه .مي دونست كجا دنبالش بگرده و پيداش كرد.همونجا كه يه عده جمع مي شدن و سربازي رولت روسي روي دونفر شرطبندي مي كردن. ولي دوستش اون رو نمي شناخت.اون رو به ياد نمي اورد.همون طور كه عشق اش رو به ياد نمي اورد. مرد پول زيادي خرج كرد تا بتونه روبروي اون بشينه و تو بازي رولت روسي شريك بشه.شايد خاطره رولت روسي كه ويت كنگ ها اونا رو مجبور به بازي كرده بودن شوكي به رفيق اش وارد كنه و اون همه چي رو به ياد بياره. مرد عينكي زشتي كه رييس ميز بود يه گلوله تو تفنگ گذاشت و توپي اون رو چرخوند و بست و تفنگ رو به مرد داد.همه ساكت شدن.هر دو نفر يه دست بازي كردن.جفتشون هم زنده موندن. حالا نوبت رفيق اش بود كه بازي كنه . مرد دست اش رو گرفت .:« درختها رو يادت مي اد؟اونجا همه جور درختي بود .كوهها چطور؟ اونها رو يادت مي آد؟» رفيق اش يواش يواش يادش اومد.چشمهاش برق مي زد. به آرومي گفت :« يه شليك » مرد خوشحال شد .جواب داد :« آره يه شليك » .رفيق اش به سرعت تفنگ رو برداشت و گذاشت روي سرش .تا مرد به خودش بياد ، ماشه رو كشيد.تفنگ شليك كرد و خون از سرش فوران كرد . جمعيت دوروبرشون شروع به فرياد كشيدن كردن . مرد سر خونين رفيق اش رو بغل كرد و مثل ديوونه ها شروع به فرياد كشيدن كرد. اون گلوله مثل اينكه به مغز ما شليك شده باشه ، ماروهم داغون كرد.ديگه نه صداي مرد رو كه ديوانه وار گريه مي كرد مي شنيديم و نه صداي اون گزارشگر زن تو تلويزيون رو كه مي گفت :« اين آخرين هلي كوپتري كه تو عملياتي تو جنگ ويتنام شركت مي كنه.اين عقب نشيني بزرگترين انتقال يه جمعيت تو تاريخ آمريكاس »...
شوكران
بيرون بارون شديدي مي باريد.مرد سرش رو از پنجره ماشين اورد بيرون و به زن كه رو بالكن ايستاده بود گفت :« برو تو. سرما مي خوري » و خداحافظي كرد و رفت. اگه سريع ماشين رو مي روند 3 ساعت ديگه به زنجان مي رسيد و شب رو پيش زن و بچه هاش مي موند. زن به داخل خونه برگشت. دوباره تنها شده بود. دوباره خودش شده بود.همون پرستار تنها كه دنبال يه هم صحبت مي گشت . تلفن رو برداشت و يه شماره گرفت:« الو . يه ماشين مي خواستم.» كمي مكث كرد و در جواب مردي كه مقصدش رو مي پرسيد گفت :« ميدون خراسون »و ما مونديم و آهنگIt Must have been loveاز Roxette كه تو پس زمينه شنيده مي شد...
« ...نيو - اينها واقعي نيستن؟
مورفيوس - واقعيت چيه؟ چطور مي توني تعريف اش كني؟ اگه در مورد چيزهايي كه لمس مي كني و مي چشي و ميبيني صحبت مي كني ،اون وقت مي شه گفت واقعيت تفسيريه كه مغزت ازجريانهايي الكتريكي كه از عصبهاي حسي تو بهش گسيل مي شه انجام مي ده...»
حالا مي شه با دخل و تصرف تو اون جريانهاي الكتريكي واقعيت رو به هر شكلي كه مي خواهيم در بياريم . نمي دونم بايد بترسم يا خوشحال باشم .
5- تماس
دختر كوچولو رو تخت خواب اش دراز كشيده بود .از پدرش پرسيد :« پدر ، اين درسته كه ما تو جهان تنها هستيم؟» پدرش جواب داد :« اگه ما تو جهان تنها باشيم .اون وقت فضاي زيادي تو جهان به هدر رفته .» ...
وقتي كه فكرش رو مي كني كه كل عالم يه چيزي حدود 18 ميليارد سال عمر داره و در واقع نور با اون سرعت سيصدهزار كيلومتري اش تو ثانيه، 18 ميليارد سال بايد تو راه باشه تا از اينجا به لبه دنيا (اگه واقعا لبه اي داشته باشه) برسه و همين طور اگه فكرش رو بكني كه از ظهور اولين انسانها روي زمين چيزي حدود 30 هزار سال مي گذره و اولين تمدنها يه چيزي حدود 10 هزار سال عمر دارن و ما تازه سي و اندي ساله كه پامون به فضا باز شده ، مي بينيم كه زياد هم پر بيراه نگفته . يه شق خودپستدانه ديگه اش هم اينه كه كه فرض كنيم اين دنيا فقط براي بشر به وجود اومده يعني 18 ميليارد سال انتظار كشيده و كشيده و كشيده تا اين بشر خلق بشه و ... . اميدوارم كه اين احتمال دوم غلط باشه .فكرش هم مو رو به تن آدم سيخ مي كنه ...
دكتر استنرنج لاو
خلبان هواپيما ي بمب افكن B-52 :
محتويات بسته نجات رو چك مي كنيم:
1- يه كلت اتوماتيك كاليبر 45 بهمراه دو جعبه مهمات اون
2- جيره غذايي چهارروز اردوگاه اسيران جنگي
3 - يه بسته دارويي شامل آنتي بيوتيك ، مورفين ،قرصهاي ويتامين ، قرصهاي نيروزا، قرص خواب ،قرصهاي آرام بخش .
4 - يه نسخه مينياتوري از انجيل
5 -روبل روسي به ميزان هزار دلار-
6- 9 عدد آدامس
7 - يه بسته دارويي شامل داروهاي جلوگيري كننده بارداري
8 - 3 تا روژ لب
9 - سه جفت جوراب نايلوني زنانه
خوب بچه ها با اين همه خرت و پرت مي تونيم يه آخر هفته باحال تو لاس وگاس داشته باشيم ...
مي بينيد چقدر هواي سربازهاشون رو دارن ؟ اين فيلم رو كوبريك كبير حداقل شصت سال پيش تو گيرودار جنگ سرد ساخته.حالا تو اين جنگي كه فردا پس فردا تو عراق مي خواد شروع بشه ، خيلي دلم مي خواد بدونم ارتش آمريكا تو بسته نجات سربازها چه چيزي رو پيش بيني كرده؟
سكوت بره ها
جشن فارغ التحصيلي تموم شده بود.حالا ديگه كلاريس همون دختر قبلي نبود. شده بود مامور ويژه استارلينگ. بعد از اون همه فشار و التهاب براي نجات بره هاي كوچولو ، احساس آرامش مي كرد. جك كرافورد ، رييس اش ،گفته بود امروز همه ما به تو افتخار مي كنيم .همه اونجا بودن .حتي اون دو تا دكتر حشره شناس كه تو موزه تاريخ طبيعي باهاشون آشنا شده بود.فقط دكتر لكتر اونجا نبود. دكتر هزاران مايل اون ور تر تو يه فرودگاه كوچيك بي نام و نشون آفريقايي با چهره اي متفاوت در حال گرفتن شماره تلفني بود كه اون رو به كلاريس وصل مي كرد.
- استارلينگ ،بفرماييد .
- كلاريس ، فكر مي كني بعد از همه اين جريانها بره ها از جيغ كشيدن دست برداشتن؟
- دكتر لكتر!!!!
- سعي نكن اين رد خط رو بگيري . چون به اندازه كافي ادامه نمي دم .
- كجا هستي دكتر ؟
- قصد ندارم بگم كجا هستم . دنيا با بودن تو خيلي زيباتره.
- هواپيمايي تو فرودگاه به زمين نشسته بود و مسافرهاش در حال پياده شدن بودن . ازپشت عينك دودي دكتر لكتر مي تونستيم برق چشمهاش رو ببينيم وقتي كه دكتر شيلتون ، زندانبان سابق اش ، رو ديد كه در حال پياده شدن از هواپيما بود
- خداحافظ كلاريس . مي رم كه نهار رو با يه دوست قديمي بخورم .
صداي دكتر لكتر ، دكتر لكتر گفتن كلاريس با قطع شدن تلفن قطع شد . دكتر كلاهش رو برداشت و خيلي خونسرد راه افتاد .رفت به دنبال دكتر شيلتون كلافه اي كه از هرم گرما عرق كرده بود و ازد ست دكتر به اون كشور آفريقايي فرار كرده بود . دكتر شيلتون سفيد و فربه و خوشمزه كه هزاران مايل رو اومده بود تا تبديل بشه به نهار ي خوشمزه براي دكتر هانيبال لكتر .
هزاران بار فيلمهايي ترسناك رو ديدم كه به زور هزار جور بزك و سطل خون و جيغ و فرياد خواستن ترسناك باشن .ولي هيچ صحنه اي مثل صحنه آخر اين فيلم من رو نترسوند. نمايي از بالا كه دكتر لكتر رو نشون مي داد در حالي كه دكتر شيلتون رو تعقيب مي كنه ،تو ازدحام جمعيت گم مي شه . جمعيتي كه از حضور اون هيولاي آدم خوار باهوش و بي رحم غافله.
هفت
« ..وقتي اين ماجرا كامل بشه ،وقتي اين داستان تموم بشه ، اون وقت مي بيني كه داستاني خواهد بود .چيزي كه مردم نمي تونن اون رو حاشا كنن ..» وقتي مرد اين حرفها رو مي زد ماشين به شدت مي لرزيد.همون طور كه ما مي لرزيديم. همه خسته بودن .كارآگاه سامرست پير كه آخرين روز کاری اش رو مي گذروند.كارآگاه ميلز كه همه ماجرا رو نديده بود.كسي نمي خواست به اين پيامبر قاتل باج بده .فقط مي خواستن ماجرا تموم بشه...
وقتي به اون بيابون وسيع ، خشك و برهوت رسيدن ، وقتي حضور سنگين اون دكلهاي برق فشار قوي ، خدا رو به يادمون اورد ، فهميديم كه اينجا ديگه آخر دنياس. وقتي كه كارآگاه ميلز فهميد اون هم انتخاب شده ، وقتي كه اسلحه اش رو كشيد تا اون پيامبر رو بكشه ، وقتي كه كارآگاه سامرست داشت التماس مي كرد ، خدا خدا مي كرديم جان اندرتون افسر اداره جلوگيري از جنايت سر وقت برسه و نزاره كه ميلز شليك كنه . اما ميلز شليك كرد و با شليك اش چرخه كامل شد و هفت گناه كبيره ، هفت قرباني خودشون رو گرفتند...
(1) مخمصه و تنهايي
بيست سالگي روياها
مردي که زشت بود و لباس عربها رو پوشيده بود و خيلي بزرگ بود به مرد کوچکترگفت :« هر چه بخواهيد مي توانم برايتان آماده کنم، سرورم » .مرد جواب داد:« هر چه ؟حتي اگر ميوه بخواهم.مي تواني در اين فصل برايم مثلا هلو بياوري؟» هنوز حرف مرد تمام نشده بود که ظرفي پر از هلو هاي خوشرنگ در مقابلش ظاهر شد , هلوهايي اونقدر خوشرنگ و بزرگ و آبدار که پسر کوچيکي که براي اولين بار به سينما اومده بود الان هم که الانه تو پيشخون مغازه هر ميوه فروشي و سوپر مارکتي که مي بينه دنبلالشون مي گرده ... »
بيست سال پيش در همين روزها بود که در سينمايي فکسني تو بندرانزلي دنياي رويايي من با اين صحنه از فيلم علاءالدين و چراغ جادو آغاز شد .دنيايي که همين روزها بيست ساله مي شه و بايد سالگرد آن را جشن بگيرم . تصميم گرفتم از امروز بيست مطلب بعدي ام را به بيست صحنه بياد ماندني از فيلمهايي که در اين بيست سال ديده ام اختصاص بدم.هيچ تضميني وجود نداره که اين بيست فيلم از شاهکارهاي تاريخ سينما باشن، هيچ تضميني وجود نداره که اين صحنه ها خوش ساخت ترين و جزو اون جادويي ترين صحنه هايي که يه فيلم مي تونه داشته باشه ، باشن .فقط و فقط صحنه هايي از فيلمهايي هستند که تو ذهن من موندن و مدتها قلقلکم دادن.پس اگه يه رگه هاي از دنياي جوادي و اسداله منشانه تو اين مطلبها ديديد به بزرگي خودتون ببخشيد که اين بنده خدا فقط به اين فيلمها دسترسي داشته .
از امروز تا بيست مطلب بعدي، اين وبلاگ به سينما اجاره داده شده به بهايي که در برابر خاطره هاو روياهايي که برام از سينما مونده بسيار ناچيز و ارزونه ...
محکوم
نور آتش صورت سياه و کثيفش را نارنجي کرده بود .زخمي کهنه و عجيب بر روي گلو داشت .لباسي داشت که به کهنگي تاريخ بود.زير لب ترانه اي به زبان باستاني مردم بين النهرين زمزمه مي کرد.زبان ما را خوب صحبت نمي کرد. سر غروب لب جاده ديدم اش .به ديوانگان مي مانست ، اما ديوانه نبود.داستانهاي زيادي از نبرد ايرانيان و يونانيان برايم تعريف کرد. داستانهايي از شکوه و عظمت ايران باستان . از جنگها و نبردهاي قديمي .از شاهان و مردم باستاني ايران زمين .وقتي از کوروش سخن مي گفت اشک در چشمانش مي درخشيد. از کتري قر شده روي آتش برايش چاي ريختم. چاي را نوشيد و به زباني که برايم عجيب بود بر اسکندر و آبي که از دست اسکندر نوشيده بود و اورا جاودانه کرده بود لعنت فرستاد...صبح که بيدار شدم ، رفته بود . به دنبال صحراي تاريکي رفته بود که سنگها و خاکش از طلا و الماس بود. به دنبال آبي که حيات جاودانگي اش را از بين ببرد و اورا فاني کند .آبي که هيچ وقت نخواهد يافت
...او محکوم به جاودانگي بود .
لحظه ها
« ... او از لحظه هاي خجالت دختر خيلي خوشش مي آمد.كمي به دليل اينكه اين لحظه ها اورا از زناني كه پيشتر شناخته بود متمايز ميكردو كمي هم براي اينكه از قانون ناپايداري زمان با خبر بود ، و اين باعث مي شد كه شرم دوست دخترش در نظر او حتا به چيز گرانبهايي تبديل شود...»
بازي اتواستاپ -نوشته : ميلان كوندرا
تنهايي
ساعاتي از غروب هست كه تو كلاس نشستي و مي توني كاملا آزادانه فكر كني هيچ موجود زنده ديگه اي تو دنيا وجود نداره ، فقط توهستي و دكتر پيامي كه پاي تخته سياه داره درس مي ده و بچه ها و جيرجيركي كه براي كه محبوب از دست رفته اش جير جير مي كنه...