ساعاتي از غروب هست كه تو كلاس نشستي و مي توني كاملا آزادانه فكر كني هيچ موجود زنده ديگه اي تو دنيا وجود نداره ، فقط توهستي و دكتر پيامي كه پاي تخته سياه داره درس مي ده و بچه ها و جيرجيركي كه براي كه محبوب از دست رفته اش جير جير مي كنه...
مسافر
-
از ته کوچه پیچیدم داخل. قدری جلوتر دیدم مرد و زن و کودکی دارند مسافری را
بدرقه میکردند که حالا داشت آرام ماشینش را حرکت میداد سمت سر کوچه. پسرک
کاسه آب...
۶ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر