نزدیک به سه ماه است که تقریباً هیچ فعالیّت فیزیکی نداشتهام. کمردرد گریبانم را گرفتهاست و رهایم نمیکند. کفشهای ورزشیام درون جاکفشی زانوی غم به بغل گرفتهاند و در گوش هم با نگرانی زمزمه میکنند که بالاخره چه خواهدشد؟ دوچرخهام غریبانه گوشه انباری خاک میخورد و خاطرات مشترکی را که با هم داشتهایم مرور میکند. پاییز و هجوم رنگهای زرد و نارنجی و قهوهای، بوی برگهای پوسیده و خیس و محو شدن تدریجی مناظر پاییزی و تبدیل شدناشان به مناظر زمستانی را از دست دادهام. به جای همه آنها هفتهای دوبار میروم استخر و غوطه ور در بوی کُلر و اُزون پابهپای مردهای میانسال و پیر عرض استخر را گَز میکنم تا شاید عضلات دورِ مهرههای کمرم مهربانتر شوند و مهرهها را محکمتر درآغوش بگیرند. شاید دست از سر دیسک لامرّوت بردارند و دردم کمتر شود. چند تمرین و نرمش نیز برای تقویت عضلات کمر انجام میدهم که همیشه بین شمارشِ دفعاتِ انجامشان شک میکنم و ناچار بَنا را روی عدد کمتر میگذارم تا فرجی حاصل شود.
وزنم زیاد شدهاست. وزن زیادْ فشار بیشتری روی کمرم وارد میکند. وضعیّتی که گرفتارش شدهام ناشی از کم تحرکی اجباری است و نامی بهتر از قوزبالاقوز برایش متصور نیستم. ده روزی بود که احساس میکردم درد کمرم کمتر شدهاست و میتوانم پیادهروی کنم و کمی کالری بسوزانم. فرصتها میآمدند و میرفتند و میسوختند برخلاف کالریها که هر روز فربه تر از دیروز میشدند. نمیتوانستم برای دقایقی پیادهروی، برنامهریزی کنم. عصرِ پنجشنبه هم زمان با آخرین غروب پاییز فرصتی پیش آمد که به راه بیافتم. گرچه درد شدیدی از دیشب در سرم لانه کردهبود و آزارم میداد ولی عزمم را جزم کردم. لباس گرم پوشیدم، قوطی موسیقی را برداشتم، هدفون ها را توی گوشم گذاشتم. کفشهای ورزشیام را به پا کردم. در را که بستم و وارد آسانسور شدم. حسّ ترمیناتور را داشتم، وقتی که لباس چرمی پوشیدهبود و مصمّم از پلْهها پایین میآمد تا سوار موتور شود و به سراغ جان کانر برود. به راه افتادم. سرعتم را کمی زیاد کردم تا دچار کمردرد نشوم. معمولاً وقتی آرام قدم میزنم دردش عود میکند. از فرعی پونک وارد بزرگراه شدم. آفتابِ دمِ غروبِ آخرین روز پاییز زوری نداشت. هوا کمی سرد بود و سوز داشت و بخار نفسم شیشههای عینکم را تار میکرد. وقتی سربالایی بزرگراه را رد کردم و از میان ازدحام جمعیّتی که میوههای شب یلدا را از دستفروشان کنار بزرگراه میخریدند، گذشتم و به جلوی آدونیس رسیدم هوا تاریک شده بود. بزرگراه خیس زیر نور لامپ تیرهای برق و انعکاس نور سرخِ چراخ خطرِ ماشینها بیدار شده بود و داشت جان میگرفت. درد کمرم مانع قدم زدنم نبود و حسّ خوبی داشتم. هدفونها در گوشم و قوطی موسیقی در مُشتم به دنبال ترانهای گشتم که به تصویر روبروییام جان بدهد و زندهاش کند. تنها موسیقی که حس میکردم به این تصویر میخورد آهنگی بود که وودی آلن از آن در تیتراژ ابتدای فیلم "نیمه شب در پاریس" استفاده کرده بود. تصویری از تیتراژ فیلم در ذهنم بود از ماشینی که غروبْ وسطِ خیابان شانزهلیزه ایستاده و راهنما میزد تا به چپ بپیچد. نام آهنگ را فراموش کرده بودم و نمیتوانستم از میان ترانههای داخل قوطی پیدایش کنم. همین طور قدم برمیداشتم و روی حالت "پخش تصادفی" دگمه "بعدی" را میزدم تا پیدایش کنم. ناگهان به جای آن، ترانه on the road again از یکی از گوشههای گردوخاک گرفته قوطیِ موسیقی بیرون جهید و حسابی به هیجانم آورد. حسّوحالش به لحظه و حسّ وحالم میخورد.
is on the road again.
Just can't wait to get on the road again.
The life I love is makin' music with my friends
یک بار دیگر سرِ پا بودم . قدم میزدم و خوش بودم. جاری شدن ترانه از دورن قوطی موسیقی به درون سیم هدفون و فرورفتناش در عمقِ عطشِ روحم جان تازهای بهم داد و آن را به فال نیک گرفتم. ماشینها همزمان با ضربههای گیتار ویلی نلسن و ریتم قدمهایم میآمدند و میرفتند. بزرگراه زنده شدهبود و نفس میکشید. سبک شدهبودم و امیدوار.
کمی بعد سردرد شدیدی که از دیشب داشتم احساس کرد جایی که پر از موسیقی و نور است جای او نیست. جل و پلاساش را جمع کرد و دوان دوان رفت و ناپدید شد.
مرتبط و بیربط:
- عکس از اینجا به امانت گرفتهشدهاست.
- آهنگ تیتراژ midnight in paris را از اینجا دانلود کنید.
- on the raod again در یوتیوب.
- صفحه ویلی نیلسن در ویکیپدیا.
- صفحه نیمه شب در پاریس در imdb .
0 نظر:
ارسال یک نظر