دیشب که داشتم ایلیا رو میخواباندم ناگهان پاشد و نشست. کمی فکر کرد و بیمقدمه گفت:« رفتهبودم باغ. یهدونه پری دریایی دیدم که تو گِلِ جوب! گیر کرده. با چوب ماهیگیری در آوردمش.». بعد دراز کشید و کمی بعد خوابید. جا خوردم. تا به حال سابقه نداشت خودش داستان بگوید. قبلاً هر چه تعریف میکرد به نوعی تکرار داستانهایی بود که برایش تعریف کردهام و یا کارتونهایی بود که قبلاً دیدهبود. ولی این یکی به نوعی فکر میکنم اولین داستان خودش است. چون کاملاً زاییده ذهنش خودشست و مطمئنم قبلاً در جایی ندیده و کسی برایش تعریف نکردهاست.
خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه.
خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه.
0 نظر:
ارسال یک نظر