مرد فضايي

مرد فضایی تمام کهکشان را به امید پیدا کردن همسر گشته بود. همسری‎ ‎که اورا با خود به سیاره کوچک، ‏نامسکون و یخزده‌اش ببرد تا آنجا را گرم کند و‎ ‎برای او بچه‌هایی بیاورد که آینده سیاره را برایش بسازند. در این راه ‏سختی‌های‎ ‎زیادی کشیده بود. دچار طوفان‌ها و گردبادهای فضایی شده بود که اورا به سحابی جبار‏‎ ‎رانده بودند و صدها ‏سال طول کشیده بود تا راه خروج از آنجا را بیابد. در زهره گرفتار‎ ‎زنان افسونگری شده بود که هستی‌اش را به یغما برده ‏بودند. در آلفای قنطورس اسیر‎ ‎راهزنان فضایی شده بود که اورا هم‌چون برده‌ای به برده‌داران مریخی فروخته بودند و‏‎ ‎هزار ‏سال در کانال‌های تاریک مریخ سنگ‌های معدنی را به دوش کشیده بود و‎ ‎حالا خسته، بیمار و نا‌امید از یافتن همسر به ‏دروازه‌های زمین آبی رنگ رسیده‎ ‎بود‎.‎ ‎ سفینه را به آرامی‌بر فراز دهکده کوچکی نگه‌داشت. آن پایین سطح زمین از‎ ‎بلورهای سفیدرنگ یخزده‌ای که از آسمان ‏باریده بودند پوشیده شده بود.جنبنده‌ای به‏‎ ‎چشم نمی‌خورد. سفینه را به آرامی‌به پرواز درآورد و شروع به جستجو کرد. ‏هر جا که به‎ ‎کلبه ای می‌رسید اندکی توقف می‌کرد و با اسکنرهای قدیمی‌اش آن‌را بررسی می‌کرد. کمی‌بعد از جستجو ‏ناامید شد. خبری نبود... اما‎ ‎چرا... آنجا بود. گمشده‌اش آن‌جا ایستاده بود. در کلبه‌ای باز بود و بیرون از آن همسر‎ ‎آینده‌اش ‏ایستاده بود. قد بلندی داشت. هم‌آنند همه زنان روستایی فربه بود. آرام‎ ‎ایستاده بود و با دهانی باز به سفینه او که ‏همانند ستاره‌ای در آن آسمان برفی می‌درخشید، می‌نگریست. نفس مرد فضایی بند آمد. نباید معطل می‌کرد. باید به ‏سرعت اورا می‌ربود و با خودش می‌برد. اگر اندکی درنگ می‌کرد مدافعان زمین از وجودش با‌ خبر می‌شدند‎ ‎و سفینه ‏کوچک و قدیمی‌اورا آماج توپهای لیزری قدرتمند خود می‌کردند‎.‎ ‎ سفینه را به‎ ‎آرامی‌به بالای سر او برد. پرتو نوری به روی او انداخت. ثانیه‌ای دیگر اورا درون انبار‎ ‎سفینه حبس کرده و ‏گریخته بود. مرد فضایی با چشم‌هایی که با اشک شادی خیس شده‎ ‎بودند سفینه را با سرعت نور به سوی سیاره ‏یخ‌زده‌اش می‌راند‎...‎ ‎ آفتاب می‌درخشید و‎ ‎از سرما و برف دیشب خبری نبود. پسر کوچک روستایی چشم‌هایش را باز کرد. یاد چیزی‎ ‎افتاد. به ‏سرعت لباس‌های گرم‌اش را پوشید و به بیرون از کلبه دوید. بیرون کلبه اثری از‏‎ ‎آدم برفی که دیشب ساخته بود نبود. جای ‏خالی آن‌را حوضچه کوچکی از آب پر کرده بود. آدم‎ ‎برفی او هزاران هزار سال نوری دورتر درون انبار سفینه کوچکی به ‏آرامی‌در حال آب شدن‎ ‎بود‎...‎