(1) مخمصه و تنهايي

نيمه شب شده بود.افسر پليس گوشي تلفن رو برداشت و شماره اي را گرفت.« هنوز خبري نيست؟»«نه خبري نيست».تلفن رو قطع کرد و شماره ي ديگر را گرفت .« من وينسنت هستم .چه خبر ؟»- «هيچ چي قربان. اينجا كسي نيومده » .تلفن رو قطع کرد.کمي فکر کرد . دسته کليدش را از روي ميز برداشت و در حاليکه از اتاق خارج مي شد به همکارهاي کلافه اش گفت :« مي دونيد چيه؟نيل رفته.مثل يه پرنده پرواز کرد و رفت ...سفر به خير لعنتي.کارت درست بود ».يکي ازش پرسيد:« بهتر نيست صبر کنيم؟ » . مرد حرف اون رو نشنيد.اونقدر خسته بود که حد نداشت .از اتاق خارج شد و به آرومي گفت :« مي خوام برم هتل يه دوش بگيرم و يکماه تمام بخوابم .» آدمي مثل تو بايد هم که خونه نداشته باشه و تو هتل بخوابه.آدمي مثل تو بايد هم تنها باشه.هميشه تنها.درست مثل بقيه آدمهاي دوروبرت .مثل زن سوم ات ، نادختري كوچولوت ، مثل نيل.اما نيل الا ن تو اون بزرگراه تنها نبود . دختره همراه اش بود . مي رفتن تابه اون هواپيما برسن و مثل يه پرنده ، آزاد و رها دور بشن از اون شهر لعنتي .اما يه چيزي اين وسط گم شده بود .يه چيزي ذهن نيل رو مشغول کرده بود.کارش تو اون شهرتموم نشده بود .هنوز يه چيزي بهش بسته شده بود که اون رو به اون شهر وابسته مي کرد .اگه از اون رها نمي شد نمي تونست اونجا رو ترک کنه.مگه خودش هميشه نمي گفت نبايد به هيچ چيز وابسته باشي بايد آزاد باشي تا اگه احساس خطر کردي بتوني تو 30 ثانيه همه چيز رو ول کني و بري . تلفن رو برداشت و يه شماره رو گرفت .يه صداي نحس گفت که هواپيما تو راه .اما اگه دنبال مخمصه هستي ، اگه واقعا مي خواي کارت رو تموم کني ، اوني که دنبالش هستي تو يه هتل کوفتي به يه اسم کوفتي تر يه اتاق گرفته .اما بي خيال .بروبه سلامت تو الان آزادهستي و قطع کرد. مرد تلفن رو قطع کرد و به راهش ادامه داد .ماشين وارد يه تونل نوراني ، قشنگ و روشن شد.چقدر شبيه اون تونلي بود که شيرين با دايي يوسف ازش گذشته بود . نيل هم از اون تونل گذر کرد اما...تصميم اش رو گرفت .يه نگاه به دختري كه دوستش داشت انداخت سر فرمون ماشين رو كج كرد .مسير ماشين عوض شد و افتاد تو مسير برگشت به شهر.دختره خيلي تعجب کرد .مرد گفت:« يه کاري هست که بايد تموم اش کنم» .دختره با تعجب پرسيد:« بايد همين الان تموم اش کني ؟» مردلبخندي زد و گفت :« آره .همين الان » و به افق خيره شد.اونجايي که شهر نزديک و نزديک تر مي شدو مرد هم به سرنوشت خودش نزديک و نزديک تر مي شد......