هست بودن با نيست بودن چه فرقي داره؟

0 نظر

پيرمرد سوار بر ماشين چمن زني اش به آرامي در جاده خلوت حركت مي كرد.ماشيني به سرعت از او سبقت گرفت .صداي ترمز شديدي آمد و بدنبال آن ماشين به شدت به چيزي كوبيد.پيرمرد چمن زن را به آرامي نگهداشت و از آن پياده شد و با عصايش به آرامي جلو رفت .زني آشفته از ماشين پياده شد و در حاليكه به گوزني كه توسط ماشين اش كشته شده بود و افتاده بود وسط جاده اشاره مي كرد فرياد زنان به پيرمرد گفت :« تو اين 15 روز مي دوني اين چندمين گوزني كه باهاش تصادف مي كنم ؟نمي دونم از كجا مي ان.اين طرفها كه گوزن پيدا نمي شه .هميشه به اينجا كه مي رسم يكي شون جلوام سبز مي شه .ديگه دارم ديوونه مي شم . نميدونم چيكار كنم ...» بعد سوار ماشين اش شد كه هنوز از رادياتور داغون شده اش بخار بلند مي شد و به سرعت دور شد .
رفت و پيرمرد را با گوزني كه از نيستي اومده بود و مرده بود و هست شده بود تنها گذاشت ....
سكانسي از فيلم « داستان استريت » ساخته «ديويد لينچ»

» ادامه مطلب

مثبت يا منفي ؟

0 نظر

اين گفتگو رو امروز صبح تو يه تاكسي شنيدم : اولي – رفتم كمي پول خرج كردم ، كمي چونه زدم .درست شد .قبول كردن كه برم جنسهام رو بگيرم ازشون ( منظور جنس قاچاق. در اينجا :پارچه قاچاق ).روي هم رفته جوابشون مثبت بود . دومي - حالا اين مثبت بودن خوبه يا بده؟ اولي - منظورت چيه خوبه يا بده .مثبت بود ديگه ! دومي :آخه من يه بار رفتم آزمايش اعتياد دادم جوابش مثبت بود .پدرم رو در اوردند.اونها هم گولت زدن .بهت گفتن جوابش مثبته .مي خوان بگيرنت زندوني ات كنن ، بدبخت !



بعد از تحرير :به اين جمع وبلاگرهاي زنجاني ۴ نفر اضافه شدن ، بالماسكه، آسمون پر ستاره ، موزيك و يادش به خير. كه اين بالماسكه يه جورايي اولين دختر وبلاگ نويس زنجاني مي تونه باشه.خدا آخر عاقبت همه شون رو به خير كنه .
» ادامه مطلب

تصویرها

0 نظر
تصويرها

« ...مهرداد بالاي پله ها ايستاده بود و از روي ديوار به اون دوردورها نگاه مي كرد .من پايين پله ها بودم .پله ها اونقدر بزرگ بودن كه نمي تونستم ازشون بالا برم .بعد از عبور هر هواپيمايي كه از بالاي سرم غرش كنان رد مي شد و مي رفت پشت ديوار .مهرداد فرياد مي كشيد :« اينم يكي ديگه.امروز چقدر اين هواپيماها با هم تصادف مي كنن.» و من كه چشم هام رو سپرده بودم به زبون دروغگوي اون ، حسرت قد بلند و پاهاي قوي اش رو مي كشيدم كه مي تونست از پله ها بالا بره و با دروغ هاش پسر عمو كوچولوش رو سر كار بزاره ...». خونه ما ته يه كوچه بن بست و باريك بود .شبها بعد از افطار كه هوا تاريك مي شد و كوچه پر مي شد از غولها و جنهايي كه از قصه هاي مادر بزرگ برامون به يادگار مونده بودن .من و خواهر بزرگترم يواشكي مي رفتيم پشت در .لاي در رو باز مي كرديم و زل مي زديم به تاريكي ودر حاليكه از ترس مي لرزيديم خطاب به دزدي كه تو تاريكي با كيسه بزرگش قايم شده بود ، با هم مي خونديم :« آقا دزده ، سلام ،‌حالت چطوره سلام . اگه هفت تير بكشي ، منو بكشي حق كشي ..حق كشي » شعري كه هيچ وقت يادم نمي آد از كجا ياد گرفته بودم... اينها قديمي ترين و دورترين تصويرهايي كه از سالهاي دور كودكي به يادم مونده.حافظه من با اين تصاوير شروع شده و جلو اومده .قبل از اينها هر چي هست پر از تاريكي و فراموشيه.خيلي سعي كردم اولين تصويرهايي رو كه از زندگي تو اين دنيا تو خاطرم حك شده بود ، به ياد بيارم ولي نتونستم.همه شون از حافظه ام پاك شدن. گنجينه ام از دست رفته ...

» ادامه مطلب

وبلاگ داشتن يا وبلاگ نداشتن ؟ ...

0 نظر

اين محسن كه الان داره با به چپ چپ به راست راست كردنش به مملكت خدمت مي كنه ، يه زماني مي گفت خيلي دوست داره كه با وبلاگ اش تو زنجان مشهور بشه.طوري كه وقتي تو سعدي وسط داره يللي تللي مي كنه همه اونو با دست نشون بدن و بگن اين همون پسره اس ها!...حالا اين جريان امروز عصربراي من اتفاق افتاد.يه دختره كه هنوز هم نميدونم منو از كجا شناخت با انگشتش منو به دوستش نشون داد و گفت :« اين همون پسره اس كه وبلاگ داره ها!!» منتها اين وبلاگ داره رو طوري گفت كه انگار من به جاي وبلاگ بواسير، سرطان حنجره ، سرطان مثانه يا حتي ميشه گفت قولنج مزمن دارم...

» ادامه مطلب

دو صندلي

0 نظر

تنها نشسته اند در آن سو ، دو صندلي
خالي تر از هميشه و اخمو ، دو صندلي

اخمي به چهره و گرهي روي ابروان
قهرند مثل يك زن و شو ، دو صندلي

از روزهاي آخر پاييز مانده اند
از روز سرد كوچ پرستو ،‌دو صندلي

من بودم و تو بودي و آغاز عاشقي
ميزي سپيد و شاخه ي شب بو ، دو صندلي

عطر گناه و وسوسه پيچيده در اتاق
دارد هنوز از تو و من بو ، دو صندلي

در انتظار روز عزيزي نشسته اند
روزي براي عقد من و او ، دو صندلي


امانت گرفته شده از كتاب :: باران نخواهد آمد:: - مجموعه غزلهاي هادي وحيدي

» ادامه مطلب

گربه يا سگ؟

0 نظر

امروز تو کارخونه چند نفر از کارگرهارو اجير کرده بودن گربه ها رو بکشن.عجب گربه کشوني راه انداخته بودن .فکر کنم فردا نهار بهمون گربه سبزي بدن.همون طور که ديروز سگ پلو دادن...

» ادامه مطلب

رفتن يا نرفتن ؟

0 نظر


«همون طور كه جراح پلاستیكم گفته ، اگه مي خوای بری‌، بهتره با لبخند بری‌...»
از سخنان مستطاب جناب آقای ژوكر جهنمي رفیق بتمن خودمون.


بعد از تحرير :جنگهای خليج (‌اپیزود 2) - از وبلاگ ميرزا
» ادامه مطلب

این مطلب عنوان نداره

0 نظر

امروز صبح هوا به شدت سرد بود.اما ظهر به شدت آفتابی شده بود. داشتم از نهار بر می‌گشتم كه دیدم معاونت شركت ( كه یه جورایی رییس ما هم محسوب می شه ) داره میاد به قسمت ما.وقتی داخل شد .یه نگاه به لامپها انداخت و گفت :« برقتون چرا قطع شده؟» من هم يه نگاه به لامپها انداختم .همشون روشن بودند. كامپيوترهم روشن بود و داشت به شدت شجريان پخش می‌كرد.گفتم :« آقای مهندس .برقها قطع نيست كه! » و به كامپيوتر اشاره كردم.یه نگاه به كامپیوتر انداخت و ديد كه روشنه.پرسید :« پس چرا اینجا تاریكه؟».وقتی‌برگشت و قیافه اش رو دیدم تازه فهمیدم چی‌شده.عینكشون فتوكرومیك تشریف داره و در مقابل اون آفتاب شدید به شدت سیاه شده بود!!!!!....

کور بشم اگه دروغ بگم...همون طوری كه ایشون شده بود......
يه نكته خیلی جالب : دیروز تو اون قسمت fresh blog بلاگر اسم وبلاگ من به عنوان يه وبلاگ تازه نوشته شده بود!!! جالبه !
» ادامه مطلب

بازم خاطرات

0 نظر

( سفینه اى در فضا در اثر برخورد با یك شهاب سنگ دچار حادثه شده و سرنشینانش در فضا پراكنده شده اند.گفتگوى زیر بین دو نفر از اونها كه با مرگ فاصله اى ندارند توسط رادیو ی لباسهاي فضاییشون در حال انجامه)
...- هالیس: وقتی چیزی تمام می شود‌ ، می توانی فرض کنی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده است .حالا کجای زندگی تو بهتر از من است؟چیزی که ارزش دارد ، حالا ست .آیا حالای زندگی تو از من بهتر است ؟
- لسپر:بله بهتر است.
- هالیس : چطور؟
لسپر در حالی كه خاطراتش را با دو دست به سينه مي فشرد ، فرياد زد:"چون من افكار و خاطراتم را دارم "...
کالئیدوسکوپ - نوشته : ری برادبری


بعد از تحریر ...و بعدها کوچ به بوشهر و پدر که شهر به شهر به دنبال ما گشته بود . و ما را يافت . قرار گرفتيم . هنوز هم پس از همه اين سالها با کوچکترين صدايی از جايم بلند می شوم . نکند زوزه خمپاره و يا موشک باشد . و ازصدای هواپيما می ترسم . کابوس جنگ هيچگاه مرا رها نمی کند...
از وبلاگ : مرثیه ای براي يك رويا
همان طور که مرا رها نمي کند.

» ادامه مطلب

شكلات تلخ

0 نظر

مزه شکلات سمی‌که در حال جویدن‌اش بود، زیاد هم تلخ نبود. مزه‎ ‎تلخ سم تقریباً در شیرینی شکلات محو ‏شده‌بود. با هر بار جویدن شکلات، مزه و بوی کاکائو در‎ ‎تمام وجودش پخش می‌شد و اورا به‌شدت به یاد بوی توتون پیپ ‏پدر‌بزرگ‌اش می‌انداخت و هوس‎ ‎کشیدن پیپ را در جان‌اش می‌دواند. نگاهی به ساعت انداخت. آن‌طور که دوست‌اش ‏گفته بود سم‎ ‎در عرض یک ساعت عمل می‌کرد و او تقریبا ۵۰ دقیقه دیگر فرصت داشت. کمی‌فکر کرد. از‎ ‎جای‌اش بلند ‏شد و لباس‌هایش را پوشید. شال‌گردن قهو‌ه‌ای را که دیروز خریده بود به‎ ‎دور گردنش انداخت. در را باز کرد. بوی شیرین ‏برف شام‌گاهی با مزه تلخ شکلات مخلوط شد و ته گلوی‌اش را سوزاند. نوای یک آهنگ قدیمی‌از پنجره همسایه به گوش ‏می‌رسید. نگاهی به کلیسای انتهای‎ ‎خیابان انداخت. در را به آرامی‌بست و در زیر برف آرامی‌که می‌بارید رفت به طرف‎ ‎فروشگاه بزرگی که در ابتدای خیابان می‌درخشید. رفت تا یک پیپ بخرد و برای اولین و‎ ‎آخرین بار در عمرش پیپ بکشد. ‏

» ادامه مطلب

طرف سرد و تاريک

0 نظر
‏«... وقتی صدای زنگ بلند شد جلوی تلویزیون نشسته بودم و فیلم تماشا‎ ‎می‌کردم. در حالی‌که کاپشن ‏قهوه‌ای‌ام را می‌پوشیدم، رفتم دم در. در را که باز کردم‏‎ ‎فوری شناختم‌اش .بلند‌قد بود و تلخ به‌آرامی‌گفت :«نمی‌آیی‌؟» ‏چیزی نگفتم. در‎ ‎حالی‌که یقه کاپشن‌ام را بالا می‌دادم، در زیر برف آرام و خیسی که می‌بارید به دنبال‌اش به‌راه‎ ‎افتادم‎...‎‏».‏‎ ‎
» ادامه مطلب

خاطرات و جوجه تيغي ها

0 نظر

سه روزه كه خودم رو سرگرم كردم .همه نوار كاست ها و سي دي آلبومهايي رو كه از DIRE STRAITS دارم به MP3 تبديل كردم .درسته نواركاستها كيفيت خوبي ندارن و بعضي از اونها مال 10 يا حتي 15 سال قبلهستند .ولي به همين ها هم قانع هستم.حالا ديگه خيالم راحت شد.ديگه نگران از بين رفتن اونها نيستم.همزمان كه آهنگها به mp3 تبديل مي شدن ، يه دوره كامل از خاطراتي رو كه پشت اين آهنگها قايم شده بودن ،مرور كردم .منو مستقيما بردن به 7 يا 8 سال پيش .همون موقعها كه ترم اول و دوم دانشگاه بودم.از اون ور هم سعيد پنجشنبه همين هفته يه مهموني مي خواد بگيره كه همه همكلاسيها مون رو دور هم جمع كنه.(همه كه نه ، پسرها فقط .خانمها از همون موقع راهشون رو جدا كردن و رفتن دنبال زندگي خودشون .)اين ملاقات هم مي خواد يه جور مرور خاطرات خوب و بد بشه.اين دو تا عامل دست به دست هم دادن و كلي اين ذهن چموش مارو قلقلك مي دن و هي من رو عقب جلو مي برن.نميدونم اين موضوع رو كجا خوندم كه خاطرات مثل تيغهاي جوجه تيغي مي موننو آدم بايد ازشون حذر كنه.ولي بعضي موقعها يه نيش كوچولو زياد هم بدنيست.باعث مي شه حواس آدم جمع تر بشه .يكي از اين نيشها براي من آهنگ " روزي روزگاري در غرب " مي تونه باشه.محاله اين اهنگ رو گوش كنم و مستقيما پرواز نكنم به 8 سال پيش سر كلاس رياضي 2 .مي تونم چشمهام رو ببندم و همزمان با گوش دادن به اين آهنگ دقيقاٌ فضاي كلاس رو حس كنم.همه حالات بچه ها ،‌دخترها ، سروصداها و همون شيطنتها....يا آهنگ Brothers in Arms كه با شهاب گوش مي داديم و هر كدوممون كه يه تيكه اش رومتوجه مي شد براي اون يكي ترجمه مي كرد.عيش دنيا رو مي كرديم.اونروزها كه به اينترنت دسترسي نداشتيم .اوضاع مثل الان نبود كه بتونيم دو ايكي ثانيه متن هر آهنگي رو كه دوست داريم پيدا كنيم.حالا خدا وكيلي " شبيه سازخاطرات " از موسيقي بهتر سراغ داريد؟حالا اگه اين محققها يه روزي بيان يه حافظه ديجيتالي براي ذخيره خاطرات درست كنن كه هر كسي بتونه هر شب خاطراتش رو با تموم جزئيات توي اون ذخيره كنه و هرموقع كه خواست اون خاطره رو با تموم وجودش تجربه كنه ، كار خارق العاده اي نكردن .خود من الان يه دونه نسخه بتاي اونو دارم.اسمش هم هست « مجموعه كامل اهنگهاي Dire Straits» .ميدونم كه احسان كيانفر هم يه دونه اش رو داره.مي تونيد بريد از خودش بپرسيد .فكر كنم اسمش هست « مجموعه كامل آلبومهاي اندي ».باور نمي كنيد .بريد از خودش بپرسيد

.
» ادامه مطلب

مرد فضايي

0 نظر
مرد فضایی تمام کهکشان را به امید پیدا کردن همسر گشته بود. همسری‎ ‎که اورا با خود به سیاره کوچک، ‏نامسکون و یخزده‌اش ببرد تا آنجا را گرم کند و‎ ‎برای او بچه‌هایی بیاورد که آینده سیاره را برایش بسازند. در این راه ‏سختی‌های‎ ‎زیادی کشیده بود. دچار طوفان‌ها و گردبادهای فضایی شده بود که اورا به سحابی جبار‏‎ ‎رانده بودند و صدها ‏سال طول کشیده بود تا راه خروج از آنجا را بیابد. در زهره گرفتار‎ ‎زنان افسونگری شده بود که هستی‌اش را به یغما برده ‏بودند. در آلفای قنطورس اسیر‎ ‎راهزنان فضایی شده بود که اورا هم‌چون برده‌ای به برده‌داران مریخی فروخته بودند و‏‎ ‎هزار ‏سال در کانال‌های تاریک مریخ سنگ‌های معدنی را به دوش کشیده بود و‎ ‎حالا خسته، بیمار و نا‌امید از یافتن همسر به ‏دروازه‌های زمین آبی رنگ رسیده‎ ‎بود‎.‎ ‎ سفینه را به آرامی‌بر فراز دهکده کوچکی نگه‌داشت. آن پایین سطح زمین از‎ ‎بلورهای سفیدرنگ یخزده‌ای که از آسمان ‏باریده بودند پوشیده شده بود.جنبنده‌ای به‏‎ ‎چشم نمی‌خورد. سفینه را به آرامی‌به پرواز درآورد و شروع به جستجو کرد. ‏هر جا که به‎ ‎کلبه ای می‌رسید اندکی توقف می‌کرد و با اسکنرهای قدیمی‌اش آن‌را بررسی می‌کرد. کمی‌بعد از جستجو ‏ناامید شد. خبری نبود... اما‎ ‎چرا... آنجا بود. گمشده‌اش آن‌جا ایستاده بود. در کلبه‌ای باز بود و بیرون از آن همسر‎ ‎آینده‌اش ‏ایستاده بود. قد بلندی داشت. هم‌آنند همه زنان روستایی فربه بود. آرام‎ ‎ایستاده بود و با دهانی باز به سفینه او که ‏همانند ستاره‌ای در آن آسمان برفی می‌درخشید، می‌نگریست. نفس مرد فضایی بند آمد. نباید معطل می‌کرد. باید به ‏سرعت اورا می‌ربود و با خودش می‌برد. اگر اندکی درنگ می‌کرد مدافعان زمین از وجودش با‌ خبر می‌شدند‎ ‎و سفینه ‏کوچک و قدیمی‌اورا آماج توپهای لیزری قدرتمند خود می‌کردند‎.‎ ‎ سفینه را به‎ ‎آرامی‌به بالای سر او برد. پرتو نوری به روی او انداخت. ثانیه‌ای دیگر اورا درون انبار‎ ‎سفینه حبس کرده و ‏گریخته بود. مرد فضایی با چشم‌هایی که با اشک شادی خیس شده‎ ‎بودند سفینه را با سرعت نور به سوی سیاره ‏یخ‌زده‌اش می‌راند‎...‎ ‎ آفتاب می‌درخشید و‎ ‎از سرما و برف دیشب خبری نبود. پسر کوچک روستایی چشم‌هایش را باز کرد. یاد چیزی‎ ‎افتاد. به ‏سرعت لباس‌های گرم‌اش را پوشید و به بیرون از کلبه دوید. بیرون کلبه اثری از‏‎ ‎آدم برفی که دیشب ساخته بود نبود. جای ‏خالی آن‌را حوضچه کوچکی از آب پر کرده بود. آدم‎ ‎برفی او هزاران هزار سال نوری دورتر درون انبار سفینه کوچکی به ‏آرامی‌در حال آب شدن‎ ‎بود‎...‎
» ادامه مطلب

غودزيلا

0 نظر
اونقدر بزرگ هست كه با يه دستش بتونه يه شهر رو له و لورده كنه.اونقدر بزرگ كه اگه يه گلوله بخوره تو دمش، يه روز طول مي‌كشه تا مغز نخودي‌كوچيكش از زخمش با خبر بشه.كت و كلفت ، بزرگ و زشت .معمولا هم بعد از اينكه آدمها بخصوص بچه ها ،‌فيلم هاي ترسناك پر از جونورهاي كله پوكي رو مي بينن كه از سروكول هم بالا مي رن براي خوردن يه آدم، از خونه نارنجي رنگ فسفري خودش بیرون مي زنه كه اگر هر بچه اي ‌حتي حضورش رو احساس كنه اون شب جاش خيسه.اما همين غودزيلا ي به ظاهر وحشي ، احساساتش از آتيش دماغش هم بيشتر جلوه مي كنه.طوري كه هرشب مي ره بالاي كوه و زل می‌زنه به ستاره ها و به ياد معشوق بي وفاش " غود زيبا" زاروزار گریه مي كنه و اشك مي ريزه .كه می گن هر قطره اشكش دواي ‌تموم دردهاي استخوني آدم هاس.

تذكر :در صورت مشاهده غودزيلا ، دست راست خود رو بالا گرفته و سه بار به دور خود بچرخيدو بگوييد "غود به ذات هر چي آدم زبون نفهمه".اين جوريه كه غودزيلا شما رو در زمره دوستانش قرار مي ده. برگفته شده با كمي تغيير از ويژه نامه روز جهاني كودك مجله دیواري طنز شيپوردانشگاه زنجان

» ادامه مطلب

کاش اینجا بودی

0 نظر
سعی می‌كنی‌ هیچوقت به یادش نیوفتی‌،هیچ وقت از سر خیابون و كوچه شون رد نشی ،دیگه هیچ وقت ‌به آهنگهایی‌كه اون موقعها گوش می دادی و دوست داشتی گوش ندی .به كتابهایی‌كه اون موقعها می‌پرستيدی ،‌دیگه نزدیك هم نشی .ذهنت رو هزار هزار میلیون بار فرمت می كنی‌.یادش رو دفن می‌كنی‌زیر هزار هزار كیلو بتون و آهن قراضه .پاك و پاكیزه می شی .یه دیوار بلند هم می‌كشی‌ به دور خودت كه دیگه رنج نبری‌.چشم ات رو می بندی‌ به روی‌تموم چیزهایی كه دوست داشتی .گوشش ات رو محكم می‌گیری .ترك دنیا می كنی و با خودت تنها می‌شی‌.... اما یادش یه جایی‌اون ته ته ها ی ذهنت ، زیر اون همه بتون و آهن قراضه ، به شكل یه گرد سفید خوشبو رسوب كرده تو تن زمین خشك ذهنت و منتظره. یه روز بالاخره احساس خفگی می‌كنی. لای‌چشم ات رو كه یه ریزه باز می‌كنی‌، پرده های روی‌گوش ات رو كه یه كمی كنار می‌زنی‌ نا احساس ات هوایی‌بخوره ،‌یه هو یه صحنه می‌بینی ، یه آهنگ می‌شنوی كه گوشش ات رو نوازش می‌ده.خنك می شی و تموم تنت مور مور می‌شه و می‌لرزی‌...اون وقته كه اون گرد سفید خوشبو بخار می شه و تموم اون هزار هزار كیلو بتن و آهن قراضه رو متلاشی‌می‌كنه و غبارش نه تنها ذهن ات رو بلكه همه وجودت رو مسموم می‌كنه ، گیج ات می‌كنه ، منگ می‌شي و برمی گردی همون جایی كه بودی‌و بازم تورو با تموم دردها و رنجهات روبرو می‌كنه. ...نمی‌تونی‌از دستش به یه جای دور فرار كنی‌.زخمیه ‌كه هيچ وقت خوب نمی‌شه.دردیه‌كه مرگ هم نمی تونه درمونش كنه. كاش اینجا بودی‌...
» ادامه مطلب

حکایت

0 نظر
از اونجایی كه بازم ما به پیسی خوردیم و مطلب برای پابلیش نداریم ( یكی نيست یه معادل خوب فارسی برای این اصطلاح پیدا كنه؟). تصمیم گرفتیم بازم بریم سراغ كتاب« این دِر مقدمه ای تو وبلاغ» وبازم از شیخ الشیوخ علرم بلرم الدین سيستانی كمك بگیريم.نیت كرديم ، كتاب خود به خود باز شد و شعر زير اومد اول صفحه : دوش دیدم كه ملائك* درمیخانه* زدند گل* آدم *بسرشتند *و به پیمانه* زدند اون جور که ما تحقيق کرديم اين شيخ ما يه وبلاگ نويس قهار تو زمان خودش بوده و اين شعر رو هم تحت تاثير درست کردن قالب وبلاگش گفته . توضیحات : ملائك : فكر كنم منظور از ملائک همسايه های لطيف و بدجنس و وبلاگ نويس شيخ علرم بلرم الدين سيستاني باشند كه این جور پیداس بدجوري اوضاع احوالش رو به هم ريخته بودن. ميخانه : بنا به تحقيقات مفصل ما درزمان شيخ ما يه سايتي بوده به اسم meikhanehblog كه خدمات بلاگ نويسي رايگان داشته و شيخ ما هم يه وبلاگ تو اونجا داشته.از اونجايي كه خيلي دست و دلباز بوده و سواد كامپيوتري اونچناني هم نداشته كلمه عبورش رو به همون همسايه هاشون داده بوده كه قالب وبلاگش روبراش رديف كنن. گل : همون قالب وبلاگ آدم : همون وبلاگ خودمون بسرشتند :ملائك (همون همسايه ها) به Front page دسترسی نداشتند .یعني اون موقع بیل گيتس كه سهله پدر پدر پدر بزرگش هم وجود خارجي كه سهله وجود داخلي هم نداشته .يعني طبيعتا front page ‌هم وجود نداشته .حالا چه جوریا ملائك اين قالب رو سرشتیدن خدا میدونه .در ضمن اين جور كه معلومه اين شيخ ما خيلي ناقلا بوده .وقتيfront page و بيل گيتس نيودن اون چه جوري ويندوز داشته ؟ پیمانه : edit template HTML از اونجایی كه هيچ جور نمی شه به توضیحاتي كه شيخ الشيوخ در مورد شعر بالا داده اعتماد كرد ، توضیحاتش رو خودم اضافه كردم.اونجور که شيخ در مورد اين شعر توضيح داده معلومه که خيلي از مرحله پرت بوده .يه چيزهايي در مورد شراب و خلقت آدم و اون نوزاد شبيه سازي شده مصنوعي که تازگيها متولد شده گفته ولي همون طور که شما هم ميبينيد اين توضيحات شيخ هيچ ربطي به شعر بالا نداره و فكر ميكنم توضيحات من درست تر باشه .در ضمن هر كس می گه شاعر اين شعر عنصر معلوم الحالی به اسم حافظ یا هر كس دیگه ایٍ، بیاد اينجا با هم لج و لجبازی كنيم از اشتباه درش بیارم .زمان حافظ كه وبلاگ و Blogspot نيوده!همون كاغذ پوستی رو هم با هزار مصیبت گیر می اورده روش شعرهاش رو می نوشته.خدا بیامرزدش .ما كه بدخواهش نیستیم...
» ادامه مطلب

کابوس‌های دوست‌داشتنی

0 نظر
توشبِ تنهايی خودت خیلی راحت و معصوم خوابیدی كه نسیم خنك یه رویا ،از جریاناتی كه باید یه روز اتفاق می افتاد و حالا به هزارویك دلیل نیوفتاده ، خیلی آروم و حیله گرانه از لبه های نازك اقیانوس سبز ذهنت شروع به وزیدن می كنه.تموم پوست تنت رو با مهربونی یه جلاد نوازش می كنه واختیار سكانت رو مي گيره ازت.ظالمانه تورو با خودش می بره به سمت جزیره های طلایی‌رنگی كه چیزی بیشتر از چند تا حباب نیست و حواست رو از طوفان عظيم سرمه ای‌رنگ پشت سرت پرت میكنه .توِ نادون هم وقتي به خودت میآیی كه كار از كار گذشته ، طوفان بهت رسیده و پشت سرت گذاشته و سكان و بادبون و همه اون حبابها رو از هم پاشیده. ‌وقتی هم كه كشتی شكسته و داغون از خواب می پری ، سنگینی ره آورد این سفر ابلهانه رو تو اعماق خودت حس می كنی كه می خواد كابوسهای‌ مهربون و دوست داشتنی‌ هزار روز و شب ات باشه...
» ادامه مطلب