* شاید در عجب‌اند از این‌که هنوز داری می‌خندی.

وقتی که پسره به قصد خلاص شدن از افتضاحی که در صنعت کفش‌سازی به بار آورده‌بود پشت دوچرخه ثابت نشست و نوک تیز چاقو را لمس کرد و چشم‌هایش رو بست و ناگهان صدای موبایلش بلند شد و خبر آمد که پدرش مرده و کات شد به فرودگاه، پیش خودم فکر کردم که پسره خودش را کشته است و همه این وقایعی که در حال رخدادن‌ست القائاتی‌ست که ذهنش دارد ادامه می‌دهد برای قبول نکردن این‌که در حال گذر از لبه‌تاریکی‌ست. این تلقّی با شروع صحنه‌ای که پسره در هواپیما بیدار شد و آن مهماندار زیبا را دید تقویت شد. کِلر فرشته‌ای بود که به نظر می‌رسید میان زمین و آسمان به سراغش آمده تا نجاتش دهد. گرچه ادامه داستان به صورت دیگری بود و این برداشت را نقص می‌کرد ولی برداشت قشنگی بود و ذهنم را قلقلک می‌داد.
هنوز هم این فیلم برایم بهترین مُسکنی است برای اوقاتی که همه عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند و مقابلم ایستاده‌اند و راهم را سد کرده‌اند.
*کِلر- الیزابت‌تاون