غروب بود و ; خورشيد همه جا رو نارنجي كرده بود.حافظ نشسته بود رو ايوون خونه اش تو مجتمع بهار و زل زده بود به جاده گاوازنگ و منتظر يارش بود. اون رو سر ميدون آزادگان ديد كه هن و هن كنان و در حاليكه عرق مي ريخت با دوچرخه اش نزديك مي شه.كمي بعد رسيد به مجتمع بهار. حافظ صبر كرد تا بياد بالا. يار در ايوون رو باز كرد و وارد ايوون شد.اون وقت حافظ برگشت و بهش گفت:
« دوش مي آمد و رخسار برافروخته بود......تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود »
خلاصه کتاب «آفتابگردانهای کور»، نوشته آلبرتو مندس | روایتهای دردناک از
اسپانیای پساجنگ
-
گاهی اتفاق میافتد که انسان در برابر یک کتاب نه فقط برای خواندن روایت، بلکه
برای نفس کشیدن میان سطرهایی میایستد که بوی زندگی و مرگ را با هم دارند.
«آفتا...
۱۶ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر