خداحافظی وبلاگی

« ...خسته ام.خيلي خسته ام .مي خوام برم هتل ، يه دوش بگيرم و يكماه تمام بخوابم ...» از گفتگوهاي فيلمheat

فکر نمی کردم گوش خدا سنگین تر از این حرفها باشه...


توشبِ تنهايی خودت خیلی راحت و معصوم خوابیدی كه نسیم خنك یه رویا ،از جریاناتی كه باید یه روز اتفاق می افتاد و حالا به هزارویك دلیل نیوفتاده ، خیلی آروم و حیله گرانه از لبه های نازك اقیانوس سبز ذهنت شروع به وزیدن می كنه.تموم پوست تنت رو با مهربونی یه جلاد نوازش می كنه واختیار سكانت رو مي گيره ازت.ظالمانه تورو با خودش می بره به سمت جزیره های طلایی‌رنگی كه چیزی بیشتر از چند تا حباب نیست و حواست رو از طوفان عظيم سرمه ای‌رنگ پشت سرت پرت میكنه .توِ نادون هم وقتي به خودت میآیی كه كار از كار گذشته ، طوفان بهت رسیده و پشت سرت گذاشته و سكان و بادبون و همه اون حبابها رو از هم پاشیده. ‌وقتی هم كه كشتی شكسته و داغون از خواب می پری ، سنگینی ره آورد این سفر ابلهانه رو تو اعماق خودت حس می كنی كه می خواد كابوسهای‌ مهربون و دوست داشتنی‌ هزار روز و شب ات باشه..
.
.اين مطلبقديميه .قبلا هم اينجا نوشته بودمش . منتها بجاي توضيح در مورد كامنتي كه براي يه نفر گذاشته بودم ، بازم گذاشتمش اينجا.
براي يه مدتي مجبورم كركره اين وبلاگ رو بكشم پايين.خودم هم نمي دونم چقدر طول مي كشه ، ولي سعي مي كنم زياد طول نكشه.حداكثردوهفته....نمي دونم .شايد هم ... . بهرحال تا اون موقع ...

خداحافظ