غروب بود. از در مدرسه که خارج شدم دیدم چراغهای تیرهای برق کوچه خاموشند و کوچهی تاریک پر از هیاهوی بچههاییست که از زندان آزادشدهاند. ظهر که به مدرسه آمدم هوا خوب بود. ولی الان باد میوزید و هوا سرد بود. صدای اذان میامد و ابرها مثل بختک روی سرمان افتادهبودند و نفسم را تنگ میکردند. سردم بود. دوان دوان به خانه آمدم. زنگ در را زدم. بلافاصله در باز شد. مادرم پشت در نگران و منتظرم بود تا بیایم و برای گذر از حیاط تاریک و سرد همراهیام کند. دلهره داشتم. ناخوداگاه بغلش کردم. بغلم کرد و دستش را به روی سرم کشید. دستهایش بوی سیبهای زرد و آبدار پاییزی میداد. از حیاط گذشتیم. وارد اتاق شدیم. تلویزیون روشن بود و دختری به نام نل منتظر ایستادهبود تا با هم به دنبال مادرش برویم. دوان دوان به اتاق بالایی رفتم تا لباسهایم را عوض کنم. اتاق تاریک بود. نور لامپ تیر برق کوچه از حیاط می گذشت و نیمی از اتاق را روشن میکرد و نیم دیگر اتاق پر از سایههای کوتاه و بلند رقصان بود. باد هوهوکنان میوزید و شاخههای درخت باغچه حیاطمان را تکان میداد و برگهای زرد و شیشه پنجره جلوی نور چراغ میلرزیدند و فضای نیمهتاریک اتاق با نوری که پشت برگها کم و زیاد میشد پر از دلهره میشد. پر از دلتنگی، پر از غم. دلم پر بود، مثل الان، و نمی دانستم چه مرگم است. انگار در آن اتاق سرد، که اسمش را اتاق یخچال گذاشتهبودیم، تک و تنها ایستادهام و همه آدمها در اثر بمباران اتمی مردهاند و من تنها باقیماندهام و اکنون تنها و ترسان و لرزان به رقص مرگ برگهای پاییزی خیرهماندهام. زمان ایستادهبود و تنها سایهها بودند که می رقصیدند. ناگهان اتاق روشن شد. برگشتم. مادرم بود. پرسید پس چرا تو تاریکی وایسادی؟ اشکهایم را دید. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ به طرفش دویدم. زانو زد و بشقابی را که در دست داشت به زمین گذاشت و بغلم کرد. همانطور که در آغوشش اشک میریختم دلداریام میداد. کمی بعد ناگهان همهچیز روشن شد. آدمها به دنیا برگشتند. باد خوابید. درخت آرام شد و سایهها ناپدید شدند و من در آن آغوش گرم که بوی سیب و تمیزی و پاکی میداد دوباره زندهشدم. کمی بعد که چشمهایم را باز کردم. از پشت پرده موّاج اشک بشقاب پر از سیبهای قاچشده آبدار را دیدم که کنارمان نشسته بودند و به من میخندیدند.
بهشت
اطاق تاریک بود. از لای درِ نیمهباز ستون باریکی از نور زرد لامپهای خوب قدیمی و صدای بیرون به داخل جاری بود. سر شب بود انگار و بوی برف میآمد. ولو بودم روی تشکم و پتو را کشیدهبودم روی سرم و از لای آن به نور نگاه میکردم. آن بیرون تلویزیون روشن بود و صدای گوینده اخبار میآمد که خبری را در مورد انفجار بمبی در بیروت میخواند. صدای خردکردن قند میآمد. میتوانستم بابا را تصور کنم که نشسته و زانوی راستش را به سینه چسبانده و سرش را روی سینهاش خم کرده و غرق در خودش است و با هر ضربه قندشکن ذرّات ریز قند به سر و رویش پرت میشوند. صدای ظرف شستن و به هم خوردن ظروف آشپزخانه هم میآمد. مامان بود که در آشپزخانه بود و موتورِ خانه را روشن و گرم نگهمیداشت. در گرما و سکون و آرامشِ فضا غوطه میخوردم. چیزی از این فضا در تمام وجودم نفوذ میکرد و سیرابم میکرد. کمی بعد صدای بابا را شنیدم که به مامان میگفت:« خانم! علیرضا را بیدار کن. مشقهاش رو نوشته؟.». و من مشق نداشتم و قرار بود برف ببارد و مدرسهها تعطیل شوند و من همانطور همانجا بمانم زیر پتو و در آن گرما و سکون و آرامش غرق شوم و کیف کنم تا ابد.
جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵
بازآغاز
مدتهاست که اینجا به روز نشدهاست. نه این که نمینوشتم. مینوشتم. دفتر جلد سبز و اخیرا دفتر یادداشت پاپکوی جلد سیاه جای وبلاگم را گرفتهبودند. مینوشتم. برای خودم مینوشتم. با این شرایط دنیای وبلاگها و سوتوکور بودنشان که انگار ویرانهای بازمانده از حمله اتمی و یا هجوم رامبیها هستند در واقع باز هم برای خودم مینویسم. برگشتن دوباره به اینجا مرا به یاد اولین روزهای میاندازد که شروع کردم به بلاگ نویسی. وبلاگم خلوت بود. دور بود از هیاهویی که به راه افتادهبود و رونقی که در پیش رو بود. الان هم اینجا سوت و کور است و برخلاف آن روزها رونقی در پیش رو نیست. یعنی از ریفرش کردنهای بی انتها بعد از انتشار مطلب هم خبری نخواهدبود. با این حال قصد دارم بنویسم. نوشتن حالم را خوب میکند. سبک میشوم. یک جور پوسته میکشد پیرامونم و جدایم میکند از هجوم بیرون.
دوست داشتم با لایورایتر بنویسم. متاسفانه نشد. دو روز تلاش کردم تا از میان دعوای مایکروسافت و گوگل گریزی بزنم و وبلاگم را متصل کنم به لایورایتر که نشد. در گوگلدرایو مینویسم تا دسترسی به نوشتههایم راحت شود و از آنجا به بلاگر منتقلشان کنم. فعلا شرایط مهیاست. پاییز آمده با سیبهای زرد و قرمز (الان دارم یکیشان را گاز میزنم) خلوتی برای خودم دارم، Lynyrd Skynyrd «پرندهی رها» را میخواند و دارم مینویسم.
خب. شروع میکنیم.
بند رختی پیدا بود...
ابرها بر ایستگاهِ عصرِ شنبه آویزان بودند. منتظر بودند تا باد بیاید، سوارشان کند و با خود ببردشان. ولی درختها بلیط نداشتند. جایی هم برای رفتن نداشتند. ریشه در خاک و سر به آسمان ساییده، در هوای خنکی که پیشقراول پاییز بود، نظارهگر لحظههای آویزان و بیتابی بودند که روی بندِ رختِ بی تاب، تاب میخوردند.
یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵
لحظه
این عکس برشی از یک لحظه است. "حاجی بلواری" زنجان. ساعت نه و نوزده دقیقه سه شنبه بیست و ششم مردادماه ۱۳۹۵. این عکس گوشهای از این لحظه را نشان میدهد. همه آن نیست. شما فقط چمن خیس و ردیف سنگفرش را میبینید. بوی چمن را نمیشنوید. نوازش انگشتهای خنک نسیم روی پوستم را نمیتوانید حس کنید. صدای ماشینها، صدای بلند خنده مردی را که با موبایلش حرف میزند و صدای شرشر قطرههای آبی را که کمی آن ورتر از شلنگی که شل و ول به شیر بستهشدهاست و روی زمین میریزد، نمیشنوید. شاید راه درستش این است که از آن فیلم بگیرم. در آن صورت شاید برشهای بزرگتری ثبت شود. ولی باز هم همه آن لحظه ثبت نمیشود. صداها و تصاویر را میشود ثبت و ضبط کرد. ولی بو و بودن را نمیشود. همین الان نمیتوانید در حالی که این عکس را میبینید نفس عمیق بکشید و بوی نم و رطوبتی را که در این لحظه سوار بر نسیم از سمت گاوازنگ میآبد ریههایتان را پر از سبکی کند و مور مور شوید. سبک شوید. حالتان را خوب کند و شاد شوید. نمیتوانید با دیدن این عکس لرزش بوی پاییز را که زیر پوست تابستان میخرامد و آرام آرام نزدیک میشود، کاملاْ حس کنید. این فقط یک عکس است.
سهشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۵
اسباب کشی
وقت اسبابکشی خیلی چیزها را نمیتوان جمع کرد، توی نایلون پیچید، دورش را چسب زد و گذاشت داخل جعبههای مقوایی و رویش نوشت شکستنی است با احتیاط حمل شود. نمیتوانی لحظههایی را که داشتی. بریزی توی شیشههای کوچک مربّا و درشان را ببندی و با خودت ببری به خانه جدید و هر وقت دلت تنگ شد یکی را برداری و بگیری جلوی نور پاییز عصرگاهی و رقص رنگها و نورها را ببینی و شاد شوی. نمیتوانی بوی خانه، گرمای مطبوعی که وقتی در زمستان هنگام ورود به خانه به استقبالت میآمد و آن حسّ امنیّت و آرامش و آسودگی را برداری و با خودت ببری. آن پنجره و صبحهای برفی و عصرهای بارانی و رقص ابرهای سفید نیز بردنی نیستند. همان جا میمانند. همه اینها متعلق به زمان و مکانی هستند که بودی و همان جا میمانند تا در زمان و مکان دیگری بتوانی از نو خلقشان کنی و درونشان فرو روی.
شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵
سال نو
تصوری
که من از مفهوم سال داشتم و دارم همان تصویری است که در کتاب فارسی سال اول ابتدایی
دیدهبودم. چهار مستطیل روی هم که هر کدام نماینده یک فصل بودند. مستطیل بالایی بهار
بود و سبز. بعد تابستانِ آجری بود و پاییزِ زرد و در آخر زمستانِ آبیِ کمرنگ. همیشه
خودم را به شکل لاکپشتی می دیدم که روی لاکش چراغ چشمکزن سرخی دارد و از اولین مستطیل
شروع به حرکت کردهست و آرامآرام به جلو میخزد تا به آخر مستطیل برسد و از آنجا به
ابتدای مستطیل بعدی بجهد و به حرکت خودش ادامه دهد. سال تحویل برایم لحظه هیجانانگیزی
بود. همیشه بلندترین جهش در آن لحظه اتفاق میافتاد. از انتهای پایینترین مستطیل
به سرعت میپریدم روی ابتدای اولین مستطیل و از آن بالا با هیجان به حرکتم ادامه میدادم.
در ساعتهایی که لاکپشت به انتهای مستطیل آبی کمرنگ نزدیک میشد به آیینیترین شکل ممکن خودم را آماده پرش بلندم
میکردم. لباسهای نویم را میپوشیدم. کفشهای نویم را به پا میکردم تا مثل خارجیهایی
که در خانه هم کفشششان را در نمیآوردند باکلاس و خوش تیپ شوم. موهایم را تندتند خیس
میکردم تا به جای بریانتین، که تو کتابها خوانده بودم که موها را برق میاندازد،
برق بزنند و با ادب و دست به زانو به همراه خواهر وبرادرهایم کنار بابا مینشستیم و
به قرآن خواندن زیرلبیاش گوش میدادیم. مادرم تندتند دعا میخواند و به رویمان فوت
میکرد و همیشه فکر میکردم دارد گردوغبار سال کهنه را از روی سروصورتمان میتکاند
تا پاکیزه و تمیز وارد سال نو شویم. کسی گفته بود در لحظه سال تحویل، یک لحظه ماهی
درون تنگ بیحرکت میماند و بعد جستی میزند و به شنایش ادامه میدهد. انگار که به
انتهای مستطیل رسیدهباشد و حالا میخواهد با جستی به ابتدای بالاترین مستطیل بجهد.
همیشه خدا چهارچشمی به ماهی خیره میماندم تا آن لحظه را ازدست ندهم و هیچوقت هم آن
لحظه را ندیدم. بعد صدای توپ از تلویزیون بلند میشد و خودم را میدیدم که سوار بر
گلوله توپ به پرواز درآمدهام و بر روی بام
سال جدید فرود میآیم. بعد تبریک و گرفتن عیدی بود و ماچ و بوسه که ردوبدل میشد و
بابا دست به زانو میگذاشت و بلند میشد و به سمت تلفن میرفت تا به خواهرهایش تبریک
سال نو بگوید. من هم به دور از چشم مامان چند پسته و بادام هندی از ظرف آجیل میقاپیدم
و میدویدم به سمت اتاقم تا اسکناس نو تانشده عیدیام را لای یکی از کتابهایم پنهان
کنم و عید شروع میشد و لاکپشت با چراغ قرمز چشمکزنش به حرکتش در امتداد مستطیل سبز ادامه میداد. لاک
پشتی که الان تبدیل به خرگوش تیزپایی شده که دواندوان به جلو میدود و هیچ نیرو و
قدرتی در دنیا قادر به کند کردن سرعت زیادش نیست.
شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۴
اشتراک در:
پستها (Atom)