کابوس‌های دوست‌داشتنی

توشبِ تنهايی خودت خیلی راحت و معصوم خوابیدی كه نسیم خنك یه رویا ،از جریاناتی كه باید یه روز اتفاق می افتاد و حالا به هزارویك دلیل نیوفتاده ، خیلی آروم و حیله گرانه از لبه های نازك اقیانوس سبز ذهنت شروع به وزیدن می كنه.تموم پوست تنت رو با مهربونی یه جلاد نوازش می كنه واختیار سكانت رو مي گيره ازت.ظالمانه تورو با خودش می بره به سمت جزیره های طلایی‌رنگی كه چیزی بیشتر از چند تا حباب نیست و حواست رو از طوفان عظيم سرمه ای‌رنگ پشت سرت پرت میكنه .توِ نادون هم وقتي به خودت میآیی كه كار از كار گذشته ، طوفان بهت رسیده و پشت سرت گذاشته و سكان و بادبون و همه اون حبابها رو از هم پاشیده. ‌وقتی هم كه كشتی شكسته و داغون از خواب می پری ، سنگینی ره آورد این سفر ابلهانه رو تو اعماق خودت حس می كنی كه می خواد كابوسهای‌ مهربون و دوست داشتنی‌ هزار روز و شب ات باشه...