کاش اینجا بودی

سعی می‌كنی‌ هیچوقت به یادش نیوفتی‌،هیچ وقت از سر خیابون و كوچه شون رد نشی ،دیگه هیچ وقت ‌به آهنگهایی‌كه اون موقعها گوش می دادی و دوست داشتی گوش ندی .به كتابهایی‌كه اون موقعها می‌پرستيدی ،‌دیگه نزدیك هم نشی .ذهنت رو هزار هزار میلیون بار فرمت می كنی‌.یادش رو دفن می‌كنی‌زیر هزار هزار كیلو بتون و آهن قراضه .پاك و پاكیزه می شی .یه دیوار بلند هم می‌كشی‌ به دور خودت كه دیگه رنج نبری‌.چشم ات رو می بندی‌ به روی‌تموم چیزهایی كه دوست داشتی .گوشش ات رو محكم می‌گیری .ترك دنیا می كنی و با خودت تنها می‌شی‌.... اما یادش یه جایی‌اون ته ته ها ی ذهنت ، زیر اون همه بتون و آهن قراضه ، به شكل یه گرد سفید خوشبو رسوب كرده تو تن زمین خشك ذهنت و منتظره. یه روز بالاخره احساس خفگی می‌كنی. لای‌چشم ات رو كه یه ریزه باز می‌كنی‌، پرده های روی‌گوش ات رو كه یه كمی كنار می‌زنی‌ نا احساس ات هوایی‌بخوره ،‌یه هو یه صحنه می‌بینی ، یه آهنگ می‌شنوی كه گوشش ات رو نوازش می‌ده.خنك می شی و تموم تنت مور مور می‌شه و می‌لرزی‌...اون وقته كه اون گرد سفید خوشبو بخار می شه و تموم اون هزار هزار كیلو بتن و آهن قراضه رو متلاشی‌می‌كنه و غبارش نه تنها ذهن ات رو بلكه همه وجودت رو مسموم می‌كنه ، گیج ات می‌كنه ، منگ می‌شي و برمی گردی همون جایی كه بودی‌و بازم تورو با تموم دردها و رنجهات روبرو می‌كنه. ...نمی‌تونی‌از دستش به یه جای دور فرار كنی‌.زخمیه ‌كه هيچ وقت خوب نمی‌شه.دردیه‌كه مرگ هم نمی تونه درمونش كنه. كاش اینجا بودی‌...