بانوي زيباي من

سرهنگ مضطرب بود. از هيگينز پرسيد:« تو مطمئني از همه دسنوران تو اطاعت مي كنه؟» .هيگينز خيلي خونسرد جواب داد:« خواهيم ديد .» .كلنل باز هم پرسيد:« اگه انجام نداد چي ؟» هيگينز به آرومي روي مبل نشست و گفت :« اون وقت من اون شرط رو مي بازم» كمي فكر كرد و جواب داد :« چه چيز بهتر از اونه كه آدم يه انسان رو در اختيار بگيره و درست حرف زدن رو به اون ياد بده و اون رو به يه انسان ديگه تبديل كنه؟» .همه مون مي دونستيم كه دروغ مي گه . صحبت شرط و شرط بندي نيست كه . كاري رو داشت انجام مي داد كه هر مرد ديگه اي دوست داشت انجام بده . سعي مي كرد محبوب خودش رو به شكل زن روياهاي خودش در بياره.همون طور كه كارآگاه اسكاتي با پوشوندن لباسهاي مادلين به تن جودي سعي مي كرد اون رو به شكل مادلين در بياره .صداي باز شدن در از بالاي پله ها به گوش رسيد . خانم دوليتل مثل يه تيكه ماه از بالاي پله ها طلوع كرد. به آرومي و وقار يه شاهزاده خانوم از پله ها اومد پايين .سرهنگ گفت :« چقدر زيبا شدين خانم دوليتل » . لعنتي مثل چي داشت راست مي گفت ....