نورهاي رنگارنگ شبستان رو پرکرده بود. سيد هنوز خواب بود. شب رو خوب نخوابيده بود. يه کبوتر اون بالا داشت چرخ مي زد تا از اون سوراخ نوراني سقف بره بيرون.و رفت . صداي اذان ظهر بلند شد. سيد چشمهاش رو باز کرد.هنوز روي زمين بود. به دنبال بهشت مي گشت و اون رو پيدا کرده بود. نامه اون آدمهاي زير پلي به دست صاحبش رسيده بود . همون آدمهايي که لباس سيد رو با درد خودشون متبرک کرده بودن . سيد حالا تو بهشت بود .
هیچ نمیدانم ...
-
با بابک (راست) و پرویز همکلاس بودم.
تا همین چندماه پیش پرویز رو کلا از یاد برده بودم تا این عکس رو با شرحش توی
یه صفحه اینستاگرامی دیدم که خبر داده ب...
۱ روز قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر