به شدت سرما خوردم.گلوم هم درد مي كنه.خدا اين سعيد رو بگم چيكار بكنه.ما كه ازش خيري نديدم. البته تقصير خودم هم بود.گفت بيا اين نوشابه رو بخور ، من نمي خورم.منهم ...بهرحال حالا بايد بسوزيم و بسازيم. حالم اصلا خوب نيست. الان هم مانيتور رو دارم تار ميبينم.اين چرت و پرتها هم يه چيزي تو مايه هاي هذيانه ( گمان كنم!). راستي الان داره اينجا برف مي آد.خيلي قشنگه. جاي همه تون خالي . توروخدا يه جوري اين مطلب رو بخونيد كه سرما نخوريد والا اين سعيد مشغول ذمه مي شه .....
آنكس كه خواندن و نوشتن را به شما آموخت...
پسركوچولو خيلي بي تابي مي كرد. منتظر بود پدرش از سر كار برگرده. منتظر بود اون چيزي رو كه قولش رو داده بود براش بياره. از اون لحظه اي كه بيدار شده بود منتظر بود.مي دونست بعد ازاينكه نهار رو خوردن ، پدرش به خونه بر مي گرده . منتظر بود مادرش نمازش رو بخونه، نهارشون رو بده. انتظار و انتظار و انتظار تا اينكه پدر آمد. تو كيف قهوه اي كه هميشه همراهش بود يه كتاب تازه، منتظر پسر كوچولو بود با جلد قهو ه اي كه بوي قشنگي داشت. كتابي كه بعدا به خواهر بزرگترش كمك كرد تا خوندن و نوشتن رو به داداش كوچيك اش ياد بده. همون كتابي كه عكس يه سگ داشت كه دنبال يه گربه مي كرد. يه خروس بود با يه سبد. يه مرد بود با يه داس خيلي تيز كه پسر كوچولو رو به ياد يه آهنگ مي انداخت كه تو تلويزيون بود:« ...دست تو زخمي ، دست من پينه .تو داس خشمي ، من پتك كينه ...» .اونروز بود كه خواهر بزگتر ، كه زياد هم بزرگ نبود و تنها 13 سال داشت ، شد معلم داداش كوچولوش و به اون خوندن و نوشتن ياد داد . پسر كوچولويي كه تنها 6 سال داشت و به كودكستان مي رفت ....
موضوع اين هفته قبيله :آنكسي كه خواندن و نوشتن را به شما آموخت...
اين خاطره هاي لعنتي
- بفرماييد.امري داشتيد؟
- واله من يه خاطره دارم كه خيلي اذيتم مي كنه. فيلمنامه اش هم بد نوشته شده .مي خواستم ببينم مي شه اون رو ، چي مي گن ، باز آفريني كنم؟
- بله .امكان اش هست.اين خاطره شما قبلا دستكاري شده ؟
- نخير.يه خاطره واقعيه . قبلا هم تجربه شده .
- در چه موردي هست اين خاطره تون؟
- واله يه نفر بود كه خيلي دوستش داشتم.قرار بود با هم ازدواج كنيم . يه مدت دوست بوديم.حالا ايشون رفته با پسر خاله ش ازدواج كرده. مي خواستم ببينم مي تونم تو خاطره اي كه ازش دارم دست ببرم؟ يه جورايي تو اين خاطره باهاش ازدواج بكنم؟
- امكانش هست .ولي بايد اين خاطره تون طوري تموم بشه كه ايشون شما رو ترك كنه و يااينكه فوت كنن.چون اين خاطره بالاخره بايد يه مابه ازاي خارجي داشته باشه.
- فكر كنم اگه فوت كنن بهتر باشه. چون بهرحال من ديگه ايشون رو نمي بينم.
- بله امكانش هست. ما طوري مي تونيم اين خاطره رو، با تموم جزئيات ، تو ذهن شما قرار بديم كه ذهن شما نتونه تقلبي بودن اون روتشخيص بده . در ضمن اينكار غير قانونيه. شما نمي تونيد از نظر قانون همسر ايشون بوده باشين.فقط يه خاطره يا بهتر بگم يه خواب شيرينه .
- خوبه . همون چيزيه كه من مي خوام. مي تونيد براي من يه وقت در نظر بگيريد؟
- ...يه لحظه اجازه بدين...بله...بله.... پونزدهم ماه بعد خوبه ؟
اين مطلب بعد ازديدن فيلم يادآوري مطلق نوشته شده
هيچ وقت يادم نمي مونه در يخچال رو پشت سرم ببندم
تا حالا صدبار كليد خونه مون رو گم كردم
يه بار هم خودم گم شدم
نشده يه بار بخوام غذا بپزم و اون رو نسوزونم
حتي يه بار هم يادم نمي آد كه شماره تلفن يه نفر رو از بر باشم
به همه انگشتهام يه نخ بستم كه نمي دونم براي چي بستمشون
هميشه خدا يادم ميره زيپ شلوارم رو ببندم
فقط يه بار نمازم رو اول وقت خوندم (اولين نمازي كه خوندم)
ديروز يه نفر تو خيابون بهم سلام داد كه قيافه اش آشنا بود
نشده يه بار سر وقت به قرار هام برسم
كامپيوترم هميشه روشنه
يه زماني يه نفر رو دوست داشتم
اسمش چي بود؟
قرار بود بريم يه جا
قرار بود...
يه لحظه صبر كن...
چي داشتم مي گفتم؟
امروز چندمه؟
هفهشدهپونزدهبيست سال پيش يه همچه روزي بود كه پسركوچولو به همراه مادرش به عكاسي شيوا رفت. همون عكاسي كه روبروي يه پارك كوچولو بود كه وسط اش يه حوض داشت با چند تا مجسمه فرشته كوچولو كه داشتن تو حوض جيش مي كردن .هزار تا پله رو بالا رفتن تا به يه اتاق رسيدن كه بوي بدي مي داد. عوض اش روي ديوار پر از عكس بود. پسره از اون همه عكس فقط عكس يه دختر پنج شش ساله رو يادشه كه شبيه دختر همسايه شون بود، اما از اون قشنگ تر بود .دختري كه مثل دختر همسايه بهش اخم نمي كرد و مي خنديد .بردنش تو يه اتاق تاريك . با هزاركيلو چسب و زنجير به صندلي بستنش تا از جاش تكون نخوره ، به كيكي كه جلوش گذاشته بودن دست نزنه و خيره بشه به اون جعبه چوبي كه روي سه پايه بود .يه گنجشك كوچولوي عروسكي هم بود كه روي جعبه نشسته بود و هي جيك جيك مي كرد . يه مرد بداخلاق هم بود كه هي مي گفت تكون نخور.صاف بشين . حواس پسره رفته بود سراغ اون كيكي كه جلوش بود .نكنه اون مرد بداخلاقه كيك رو نده بهشون و خودش تنهايي بخوره ؟ ...
از اون روز فقط همين عكس مونده .نه از اون مجسمه فرشته ها تو سبزه ميدون خبري هست نه از عكس اون دختر كوچولو تو عكاسي و نه از اون كيك . دختر همسايه هم كهخيلي وقته ، تو خاطرات گم شده .همين عكس مونده تا الان بذارم اش اينجا . منتها بايد يه جورايي اون شمعها رو پاك كنم و تعدادشون رو بيشتر كنم.شمعهايي كه هر سال يه همچين روزي به تعدادشون هي اضافه مي شه .حالا تا كي ؟ اون رو ديگه هيچكس نمي دونه.....
تا حالا ، اينجا ، در مورد قبيله چيزي ننوشته بودم. يه جورايي فكر مي كردم چون خودم قبيله رو مي شناسم و هرروز بهش سر مي زنم ،شما هم اون رو مي شناسيد! بهرحال امروز اينكار رو كردم.
تا يادم نرفته بايد بگم دوشنبه اول ادريبهشت اينجا يه خبرهاييه.حالا چه خبري؟ صبر كنيد.خودتون مي بينيد...
The End .
بالاخره اين بيست تا مطلب تموم شد. يه نذري ، يه بازي و يا يه بهانه بودبراي نوشتن در مورد فيلمهايي که دوستشون داشتم .همون طور که گفتم اين فيلمها ممکنه شاهکارهايي از تاريخ سينما نباشن. ممکنه شما اونها رو دوست نداشته باشين و يا ممکنه اونها رو نديده باشين .فقط بهانه اي بود براي اينکه حس و حالي رو که موقع ديدن اين فيلمها داشتم به شما منتقل کنم . که اميدوارم از عهده اش بر اومده باشم .
(عمرا !!!)
يه شب تاريک بود که باد هم مي وزيد. ماشين به فرودگاه رسيد . همه پياده شدن. مردي که باروني پوشيده بود به افسر پليس گفت اسم زن و شوهر رو توي برگه عبور بنويسه. زن يکه خورد .انتظار نداشت مرد اينکارو بکنه. به مرد گفت :« قرارمون يه چيز ديگه بود.» مرد جواب داد :« بجاي هردومون تصميم گرفتم.مگه خودت نخواستي ؟ ميدوني که اگه بموني چي به سرت مي آد .» اعتراضهاي زن با اومدن شوهرش قطع شد . شوهر با مرد باروني پوش دست داد و گفت :« به جمع مبارزان خوش اومدي .» موتورهاي هواپيما روشن شد. زن برگشت و به مرد نگاه کرد .مرد باروني پوش با تلخ ترين نگاهي که ممکنه يه مرد به زني که دوستش داره ، بياندازه زن رو بدرقه کرد . زن به همراه شوهرش به طرف هواپيما به راه افتاد . افسر فرانسوي به مرد گفت :« ديدي من راست مي گفتم؟تو يه مرد احساساتي هستي .» ديگه بقيه فيلم رو زياد يادم نيست.يه نظامي آلماني بود که توسط مرد کشته شد .هواپيمايي بود که غرش کنان از بالاي سر اونها پرواز کرد و رفت و صدايي که مي گفت :« اين مي تونه يه فرصت خوب براي شروع يه دوستي خوب باشه » و ترانه اي که مي گفت:« و زمان مي گذرد ...»
يه آجر ديگه تو ديوار
... «...چشماني وحشي و نافذ دارم و ميل شديدي براي پرواز
اما جايي رو براي پرواز کردن به اونجا ندارم
آه ، عزيزم !وقتي به تو زنگ مي زنم هيچکس گوشي رو بر نمي داره
يک جفت پوتين « گوهيل » دارم
و ريشه هايي که در حال پوسيدنه..»
گزارش اقلیت
سال 2054 ميلادي .واشنگتن دي سي . آمريکا . سازماني به نام سازمان جلوگيري از جنايت به وجود امده که بر اساس پيش بيني سه انسان به نام پريکاگها که از نظر ژنتيکي دستکاري شده اند جناياتي را که در آينده اتفاق خواهند افتاد را پبش بيني و با اعزام ماموراني قبل از وقوع جنايات قاتليني را که هنوز مرتکب قتل نشده اند را دستگير مي کنند . وزارت دادگستري آمريکا قصد دارد بعد از اطمينان از درستي عملکرد سيستم ، آن را در تمام کشور اجرا کند . به منظور اطمينان از درستي آن مامور بلندپايه اي را جهت نظارت بر اجراي آن به اداره جلوگيري از جنايت مي فرستند .اين صحنه در اداره پيش جنايت اتفاق مي افتد :
- ببين اين موضوع يه موضوع کاملا متافيزيکيه .پريکاگها آينده رو مي بينن و هيچ وقت هم اشتباه نمي کنن .
- اگه شما جلوي وقوع جنايت رو بگيرين پس اون نمي تونه اتفاق بيافته و نمي توني اسمش رو آينده بزاري .پس اين نمي تونه يه پارادوکس ( سفسطه ) بنيادي باشه؟
جان اندرتون ، افسر اداره پيش جنايت ، وارد اتاق شد و گفت : البته که اون يه سفسطه اس .
توپي رو که اسم قاتل روي اون حک شده بود برداشت و اون رو روي ميز به طرف مامور دادگستري قل داد .توپ کل ميز رو طي کرد و مامور دادگستري درست قبل از افتادن توپ اون رو گرفت .
- چرا اون رو گرفتي؟
- چون داشت مي افتاد .
- مطمئني ؟
- بله
- ولي اون نيافتاد .چون تو اون رو گرفتي ...
سيستم کامل بود ولي يه موضوع رو در نظر نگرفته بودن .اين انسانه که کامل نيست ...
بازگشت بتمن
در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...
نمايش ترومن
وقتي قايق به آخر اون دنياي نمايشي رسيد و اون دنيا به انتها رسيد ، بغض ترومن ترکيد .اون نمي خواست به اونجا برسه اون مي خواست بره به فيجي .همونجايي که عشق اش منتظر بود.همونجايي که خالق و کارگردان اون دنياي نمايشي نمي خواست اجازه بده اون بره اونجا. اگه تو ستاره يه نمايش تلويزيوني باشي که از اول زندگيت ، تمام زندگيت رو صفحه تلويزيون به نمايش در بياد و خودت هم خبر نداشته باشي ، بايد هم اختياري از خودت نداشته باشي که عشق ات رو خودت انتخاب کني . ممکنه اون خالق تو رو از آب و پرواز و طوفان بترسونه ولي براي رسيدن به عشق ات بايد به تمام ترسهات غلبه کني.ترس اش از دريا و قايقراني رو کنار گذاشت و دل به دريا زد. ولي خشم خالق اشدنبالش بود .نه طوفان و نه بارون و موجهاي عظيمي که از طرف خالق اش فرستاده شده بود نتونست اون رو منصرف کنه ، تا اينکه به آخر اون دنيا رسيد. به يقين رسيد و با مشتهايي که به ديوار مي زد خودش رو بيشتر شناخت . در امتداد لبه دنيا به راه افتاد و به يه در خروجي رسيد . مي خواست خارج بشه که صدايي از آسمون شنيده شد:
« تو مي توني صحبت کني .من صدات رو مي شنوم. » .
-:« من خالق نمايش تلويزيوني هستم که به ميليونها نفر اميد و شادي مي بخشه .»
-:« پس من کي هستم؟»
- :«تو يه ستاره هستي. »
-:« پس هيچي حقيقت نداشت؟ »
-:« اين تويي که حقيقت داري .همينه که تماشاي تو جالبه.»
ترومن برگشت تا از اون در بره بيرون و وارد دنياي خودش بشه. صدا دوباره به گوش رسيد:« گوش کن .هيچ حقيقتي بالاتر از اون دنيايي که من براي تو خلق کردم وجود نداره . بقيه دروغ و حقه اس .حرفم رو باور کن...يه چيز بگولعنتي! الان تو تو تلويزيون هستي . تمام دنيا دارن مي بيننت».ترومن برگشت ، خنده اي کرد و گفت :« اگه ديگه نديمتون .ظهر بخير ...عصر بخير و و...شب به خير »تعظيم بلند بالايي کرد و رفت بيرون . رفت و اون خالق رو با دنياي دروغي اش تنها گذاشت ...
Blade Runner
تمام سعي مرد اين بود که روي اون پشت بامهاي بلند، زير اون بارون شديدي که مي باريد، از دست اون روباتي که شبيه انسان بود فرار بکنه. وقتي مي خواست تو اون تاريکي از روي بام به بام روبرويي بپرد پايش ليز خورد و اگر به آن ميله آويزان نمي شد ،چند صد متري سقوط مي کرد و مرگش حتمي بود. به زحمت خودش را نگهداشته بود .از لابه لاي قطره هاي باران شديدي که مي باريد ، سايه روبات رو ديد که را ديد که از بام روبرويي به طرف او جهيد و بالاي سرش روي لبه پشت بام ايستاد.مرد چشمهايش را بست .نه راه پس داشت و نه راه پيش .فرا رسيدن مرگ را با تمام وجود احساس مي کرد . ناگهان احساس کرد دستي قوي اورا گرقت و بالا کشيد و بر روي پشت بام قرار داد . باورش نمي شد که آن روبات اورا نجات داده باشد .روبات بر روي زمين نشست و در حاليکه کبوتر سفيدي را که در دست داشت نوازش مي کرد به آرامي گفت :« چيزهايي ديده ام که شما انسانها هيچ وقت باور نخواهيد کرد.حمله سفينه هاي جنگي و ريختن آتش بر روي شانه اوريون . اشعه هاي سي رو ديده ام که در تاريکي بر دروازه هاي Tan Hauser مي باريدند. همه اين لحظات در زمان حل خواهند شد ، همچون اشکها در باران . زمان مردن فرا رسيد.» و خاموش شد.کبوتر از دستان بي جانش خارج شد و پرواز کرد و رفت .هيچ وقت نفهميدم چرا زندگي مرا نجات داد. شايد در آن لحظات آخر به زندگي بيشتر از آنچه قبلا دوست داشت عشق مي ورزيد . نه تنها زندگي خودش بلکه زندگي همه و حتي زندگي من .همه اون چيزي که اون مي خواست پاسخي بود که همه ما مي خواستيم .من از کجا آمده ام و به کجا مي روم ؟ تا کي زنده هستم ؟ همه کاري که مي توانستم انجام دهم اين بود که ّبنشينم و مرگ اورا نظاره گر باشم...هيچ وقت هم نمي توني بفهمي تو هم انسان هستي يا يه روبات شبيه سازي شده .همون طور هم که نمي توني بفهمي اون کسي که عاشق اش هستي و دوست اش داري انسانه يا يه روبات خيلي باهوش که حتي عشق ورزيدن رو تقليد مي کنه...
بعد از التحرير : بازم اين سعيد خواب ديده برامون .يادم باشه صبح قبل از اين که از خونه برم بيرون يه شونده تومني صدقه بندازم تو صندوق.خدايا خودمو به تو مي سپارم .......
نيش
همه چيز تو دنياي اونها الکي و تقلبيه. هيچ چيز درست و واقعي نيست. نبايد به چيزي که ميبينن اعتماد کنن . بايد به حوادثي که دوروبرشون اتفاق مي افته دقت کنن .بايد مواظب باشن. مگه پولهايي که هوکر به اون کارآگاه فاسد داد تقلبي نبود؟ مگه اون زنه که تو اون رستوران کار مي کرد نقش بازي نمي کرد؟مگه همه شون نقش بازي نمي کردن؟ عجب تقلبي مي کرد پل نيومن سر بازي پوکر تو اون قطار. عجب کاروکاسبي تقلبي راه انداخته بودن براي اين که سر اون مرتيکه لنگ رو شيره بمالن. دمشون گرم . تو اون دنيا فقط رفاقت و مردونگيه که واقعيه. فقط همينه که براشون باقي مي مونه. فقط همينه که مي تونن بهش اعتماد کنن . چقدر آخرين صحنه فيلم رو دوست دارم. درست مثل خود سينما که سر يه فيلم ،آخرين صحنه رو فيلمبرداري مي کنن و فيلم تموم مي شه و همه اوني ميشن که هستن. همه چيز رو جمع و جور مي کنن. گريمها پاک مي شه . دکورها جمع مي شه .همه با هم خداحافظي مي کنن تا برن و يه جاي ديگه نقش بازي کنن. براي ما هم همين صحنه مونده با لبخند پل نيومن که به يه دنيا مي ارزه ...
زير نور ماه
نورهاي رنگارنگ شبستان رو پرکرده بود. سيد هنوز خواب بود. شب رو خوب نخوابيده بود. يه کبوتر اون بالا داشت چرخ مي زد تا از اون سوراخ نوراني سقف بره بيرون.و رفت . صداي اذان ظهر بلند شد. سيد چشمهاش رو باز کرد.هنوز روي زمين بود. به دنبال بهشت مي گشت و اون رو پيدا کرده بود. نامه اون آدمهاي زير پلي به دست صاحبش رسيده بود . همون آدمهايي که لباس سيد رو با درد خودشون متبرک کرده بودن . سيد حالا تو بهشت بود .