تمام سعي مرد اين بود که روي اون پشت بامهاي بلند، زير اون بارون شديدي که مي باريد، از دست اون روباتي که شبيه انسان بود فرار بکنه. وقتي مي خواست تو اون تاريکي از روي بام به بام روبرويي بپرد پايش ليز خورد و اگر به آن ميله آويزان نمي شد ،چند صد متري سقوط مي کرد و مرگش حتمي بود. به زحمت خودش را نگهداشته بود .از لابه لاي قطره هاي باران شديدي که مي باريد ، سايه روبات رو ديد که را ديد که از بام روبرويي به طرف او جهيد و بالاي سرش روي لبه پشت بام ايستاد.مرد چشمهايش را بست .نه راه پس داشت و نه راه پيش .فرا رسيدن مرگ را با تمام وجود احساس مي کرد . ناگهان احساس کرد دستي قوي اورا گرقت و بالا کشيد و بر روي پشت بام قرار داد . باورش نمي شد که آن روبات اورا نجات داده باشد .روبات بر روي زمين نشست و در حاليکه کبوتر سفيدي را که در دست داشت نوازش مي کرد به آرامي گفت :« چيزهايي ديده ام که شما انسانها هيچ وقت باور نخواهيد کرد.حمله سفينه هاي جنگي و ريختن آتش بر روي شانه اوريون . اشعه هاي سي رو ديده ام که در تاريکي بر دروازه هاي Tan Hauser مي باريدند. همه اين لحظات در زمان حل خواهند شد ، همچون اشکها در باران . زمان مردن فرا رسيد.» و خاموش شد.کبوتر از دستان بي جانش خارج شد و پرواز کرد و رفت .هيچ وقت نفهميدم چرا زندگي مرا نجات داد. شايد در آن لحظات آخر به زندگي بيشتر از آنچه قبلا دوست داشت عشق مي ورزيد . نه تنها زندگي خودش بلکه زندگي همه و حتي زندگي من .همه اون چيزي که اون مي خواست پاسخي بود که همه ما مي خواستيم .من از کجا آمده ام و به کجا مي روم ؟ تا کي زنده هستم ؟ همه کاري که مي توانستم انجام دهم اين بود که ّبنشينم و مرگ اورا نظاره گر باشم...هيچ وقت هم نمي توني بفهمي تو هم انسان هستي يا يه روبات شبيه سازي شده .همون طور هم که نمي توني بفهمي اون کسي که عاشق اش هستي و دوست اش داري انسانه يا يه روبات خيلي باهوش که حتي عشق ورزيدن رو تقليد مي کنه...
بعد از التحرير : بازم اين سعيد خواب ديده برامون .يادم باشه صبح قبل از اين که از خونه برم بيرون يه شونده تومني صدقه بندازم تو صندوق.خدايا خودمو به تو مي سپارم .......
0 نظر:
ارسال یک نظر