وقتي قايق به آخر اون دنياي نمايشي رسيد و اون دنيا به انتها رسيد ، بغض ترومن ترکيد .اون نمي خواست به اونجا برسه اون مي خواست بره به فيجي .همونجايي که عشق اش منتظر بود.همونجايي که خالق و کارگردان اون دنياي نمايشي نمي خواست اجازه بده اون بره اونجا. اگه تو ستاره يه نمايش تلويزيوني باشي که از اول زندگيت ، تمام زندگيت رو صفحه تلويزيون به نمايش در بياد و خودت هم خبر نداشته باشي ، بايد هم اختياري از خودت نداشته باشي که عشق ات رو خودت انتخاب کني . ممکنه اون خالق تو رو از آب و پرواز و طوفان بترسونه ولي براي رسيدن به عشق ات بايد به تمام ترسهات غلبه کني.ترس اش از دريا و قايقراني رو کنار گذاشت و دل به دريا زد. ولي خشم خالق اشدنبالش بود .نه طوفان و نه بارون و موجهاي عظيمي که از طرف خالق اش فرستاده شده بود نتونست اون رو منصرف کنه ، تا اينکه به آخر اون دنيا رسيد. به يقين رسيد و با مشتهايي که به ديوار مي زد خودش رو بيشتر شناخت . در امتداد لبه دنيا به راه افتاد و به يه در خروجي رسيد . مي خواست خارج بشه که صدايي از آسمون شنيده شد:
« تو مي توني صحبت کني .من صدات رو مي شنوم. » .
-:« من خالق نمايش تلويزيوني هستم که به ميليونها نفر اميد و شادي مي بخشه .»
-:« پس من کي هستم؟»
- :«تو يه ستاره هستي. »
-:« پس هيچي حقيقت نداشت؟ »
-:« اين تويي که حقيقت داري .همينه که تماشاي تو جالبه.»
ترومن برگشت تا از اون در بره بيرون و وارد دنياي خودش بشه. صدا دوباره به گوش رسيد:« گوش کن .هيچ حقيقتي بالاتر از اون دنيايي که من براي تو خلق کردم وجود نداره . بقيه دروغ و حقه اس .حرفم رو باور کن...يه چيز بگولعنتي! الان تو تو تلويزيون هستي . تمام دنيا دارن مي بيننت».ترومن برگشت ، خنده اي کرد و گفت :« اگه ديگه نديمتون .ظهر بخير ...عصر بخير و و...شب به خير »تعظيم بلند بالايي کرد و رفت بيرون . رفت و اون خالق رو با دنياي دروغي اش تنها گذاشت ...
0 نظر:
ارسال یک نظر