آپارتمان

شب کريسمس بود .زني با لباس مهماني در خيابانها مي دويد . به يه ساختمان رسيد و در حاليکه نرده هاي دو طرف پله رو گرفته بود دوان دوان بالا رفت .به وسط پله ها رسيده بود که صدايي شبيه شليک گلوله از داخل آپارتمان شنيد.يه لحظه خشکش زد و هراسان بالا رفت و به در آپارتمان کوبيد. کمي بعد مردي با چهره اي معصوم و کودکانه در حاليکه يه بطري شامپاني که تازه باز شده بود در دست داشت در را باز کرد.زن نگاهي به بطري کرد و گفت :« حالت خوبه؟ سلامتي ؟» . مرد گفت :« بله » . خيال زن راحت شد .به موقع رسيده بود . کمي بعد داخل خانه هر دو روي يه کاناپه راحتي نشسته بودن . مرد در حاليکه داشت ورقهاي بازي رو بر مي زد ، به زن نگاه مي کرد که پالتو اش رو در مي اورد .همون طور که ورقها رو بر مي زد گفت :« خانم ... .دوستتون دارم » .زن لبخندي زد و گفت :« بهتره خفه بشي و ورق ها رو بدي » و ...
The End .
بالاخره اين بيست تا مطلب تموم شد. يه نذري ، يه بازي و يا يه بهانه بودبراي  نوشتن در مورد فيلمهايي که دوستشون داشتم .همون طور که گفتم اين فيلمها ممکنه شاهکارهايي از تاريخ سينما نباشن. ممکنه شما اونها رو دوست نداشته باشين و يا ممکنه اونها رو نديده باشين .فقط بهانه اي بود براي اينکه حس و حالي رو که موقع ديدن اين فيلمها داشتم به شما منتقل کنم . که اميدوارم از عهده اش بر اومده باشم .
(عمرا !!!)