بازي تموم شد

0 نظر

... از پایین صخره صدای جیرجیرک‌ها, واق واق سگ‌ها و صدای دعوای چند نفر می‌آمد. این بالا هوا تاریکِ تاریک بود.چشم‌هایم جایی را به خوبی نمی‌دید. با دست راستم از صخره آویزان بودم و زق‌زق شدیدی را در انگشتانم احساس می‌کردم. نمی‌دانستم تا بالای صخره چقدر مانده است. همین طور که نمی‌دانستم چه مدت طول کشیده به اینجا رسیده‌ام و چقدر بالا آمده‌ام. کلنگ را به آرامی‌توی کوله گذاشتم. خیلی سخت بود. نفسم را حبس کردم وچراغ قوه را در اوردم و رو به بالا روشن کردم تا انتهای صخره را بهتر ببینم. روشنش کردم. نور در آن تاریکی مثل خنجر در چشمان‌ام فرورفت. ناخودآگاه چشمانم را بستم. خواستم جای پایم را محکم کنم که لیز خوردم. چراغ از دستم رها شد و افتاد پایین. دو دستی محکم به صخره چسبیدم. نفسم در نمی‌آمد.کمی‌صبرکردم. جای پایم را محکم کردم. کلنگ را دراوردم و دوباره شروع کردم. ضربه محکمی‌به دیوار زدم. صخره سفت بود و نوک کلنگ را به شدت به عقب پرت کرد. تعادلم به هم خورد. به آرامی‌از صخره جداشدم. کورکورانه به سیاهی چنگ انداختم. آرام‌آرام رها شدم و سقوطم را آغاز کردم. پایین و ... پایین و... پایین... دستها و پاهایم در هوا تکان می‌خوردند. هر از چندگاهی به دور خودم می‌چرخیدم. سعی می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم تا با سر به زمین نخورم. ازاینکه مردم دور جسدم جمع شوند و به تکه‌های خونین مغزم که بیرون پاشیده و دندانهایی که دور و برم پخش شده‌اند نگاه کنند حالم به هم می‌خورد. باید فکری می‌کردم. ولی چه فکری؟ تا ۲۵ دقیقه دیگر با زمین برخورد می‌کردم و آن وقت همه چیز تمام می‌شد. احساس سنگینی می‌کردم. کوله را از پشتم باز کردم و برای این‌که برخوردم با زمین را به تاخیر بیندازم رها‌یش کردم. ولی کوله از من جدا نشد و سقوط‌اش را با من ادامه داد. صدای واق‌واق سگ‌ها و دعوای چند نفر که از پایین به گوش می‌رسید بلند و بلند‌تر می‌شد... صدای زنگ تلفن بلند شد. چشم‌هایم را باز کردم و بیدار شدم. حیف شد. روی تختخواب نیم‌خیز شدم. کمی‌ صبر کردم تا ضربان قلبم آرام بگیرند. از تخت پایین آمدم. احساس سوزش شدیدی کردم. شیشه‌پاره نوک‌تیزی به پایم فرو رفته بود. چشم‌هایم که به تاریکی عادت کردند، لاشه له‌شده چراغ‌قوه را دیدم که هزارتکه شده بودند. یادم نمی‌آمد که چراغ قوه داشته‌باشم. از آن گذشته، تا جایی که به یاد دارم تلفن‌ام قطع بوده است. آرام سرجایم درازکشیدم. چشم‌هایم را بستم تا بیدار شوم. ...


از اونجايي كه اكران مرده سينماها شروع شده و سينماها فيلمهاي تكراري پخش مي كنن ما هم براي اينكه از سينماها عقبنيوفتيم يه مطلب تكراري براتون نوشتيم. براي رفع بي حوصلگي وبلاگي نه تنها مفيده بلكه لازمه.

» ادامه مطلب

عزيزم تواونجايي؟

0 نظر

مرد در حالی‌که در را پشت سرش می‌بست فریاد زد: «عزیزم، من برگشتم». کت‌اش را در آورد. وارد آشپزخانه شد. همسراش آنجا بود. به‌آرامی‌به او نزدیک شد، در آغوش‌اش گرفت و او را بوسید و در گوش‌اش زمزمه کرد:«چقدر موهات خوشگل شده». زن خندید و گفت :« درست همون‌طوری که می‌خواستی» و بوسه‌اش را پاسخ داد و گفت: «امروز شرکت یک دستورالعمل جدید برای پختن غذای موردعلاقه‌ات فرستاد». مرد لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد و به حمام برود... قبل از خواب در رختخواب از تماشای زن سیر نمی‌شد. موهای زن روی بالش پخش شده بود و در زیر نور طلایی شمع می‌درخشیدند. مرد به آرامی‌گفت :«وقت خوابه». زن با لبخند پاسخ داد :«من آماده ام». مرد دستش را به آرامی‌به پشت گردن زن برد و پلاک کوچک نقره‌ای را لمس کرد. چشمهای زن بسته شد و صدای وزوز موتور الکتریکی درون سینه‌اش آرام و آرام‌تر شد. مرد کمی‌به همسر‌اش خیره شد. در حالی‌که خود را برای خواب آماده می‌کرد زیر لب زمزمه کرد :«هیچ وقت نفهمیدم این مدل‌های جدید، خواب هم می‌بینند یا نه».

» ادامه مطلب

مي خوام بدونم با اين لاستيكهاي صاف تا كجا مي تونم برم؟

0 نظر

يه موضوعي باعث شد به اين فكر بيافتم كه تا كي مي تونم به نوشتن تو اين وبلاگ ادامه بدم. حالا اين موضوع چي بود ، بماند. پيش خودم فكر مي كردم اگه اين دولت عزيز و محترم دسترسي ما رو به اينترنت محدود نكنه، اگه همين فردا نيفتيم بميريم ، اگه طوري درب و داغون نشيم كه نتونيم حتي نفس بكشيم(چه برسد به وبلاگ نوشتن!) ، اگه فردا كه زن گرفتيم زن ذليل از آب در نيومديم ، اگه طوري سرخورده نشيم كه با خودمون هم قهر كنيم ، اگه همه اينISP هاي مزخرف اين شهر ما ورشكست نشن ، اگه يه بلاي آسموني نياد كه وبلاگ ما رو از روي صفحه اينترنت محو نكنه، و هزار تا اگه ديگه ما يه "تصميم عليرضا " گرفتيم كه فعلا بنويسيم.حالا اين فعلا ،بنا به دلايلي كه اون بالا گفتيم بين 1 دقيقه تا 40 سال از همين حالا ممكنه تغيير بكنه. تصور كنيد چقدر جالب مي شه كه يه نفر 40 سال وبلاگ بنويسه. اون وقت بعد از 40 سال خواننده هاش اون رو همون طوري كه هست دقيقا و مو به مو مي تونن بشناسن. خود اون شخص هم بعد از 40 سال ممكنه هزاران رفيق داشته باشه كه با هاشون كاملا صميمي باشه. رفيقهايي كه ممكنه حتي يكبار هم اونها رو نديده باشه ولي اونقدر باهاش صميمي باشن كه اون رو از خودش هم بهتر بشناسن . خيلي جالبه.همچين روابطي تا حالا تجربه نشده. روابطي شبيه اين الان هم هست ولي نه زياد شبيه به اين روابط ديجيتالي. شديدا منتظرم 40 سال بگذره و ببينم آينده اين وبلاگستان چه جوري از آب در مي آد ...(يعني ممكنه يه وبلاگ 40 سال بتونه دوام بياره؟)

» ادامه مطلب

شیخ بلرم

0 نظر

هماي اوج سعادت به دام ما افتد
اگرتوراگذري بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط كلاه
اگرزروي تو عكسي بجام ما افتد
...ديشب كه داشتم كتاب«اين در مقدمه اي تو وبلاغ» اثر شيخ علرم بلرم الدين سيستاني رو مي خوندم به بيت بالا برخوردم. همون طور كه ميدونيد اين شيخ ما در زمان خودش يه وبلاگ نويش قهار بوده و اين شعر روهم رو يه كاشي نوشته بوده و زده بالاي سر وبلاگش . اون جور كه من تحقيق كردم اين شعر رو براي تحريك بازديدكننده هاي وبلاگش به گذاشتن كاشي وبلاگش ( همون لوگو) تو وبلاگ خودشون سروده.لازم نيست كه من توضيح بدم كه منظوراش ازجام و مقام همون وبلاگ خودشه و روي توهم حتما وبلاگ معشوقه اش بوده .احتمالا به آدرس http://roiehtoo.meikhanehblog.com .
بازم مي گم .اگه يه نفر از شما خداي ناكرده فكر كنه اين شعر رو عنصر معلوم الحالي به اسم حافظ گفته ، بدجوري ناراحت مي شم. نگين اين حرف رو .خوب نيست پشت سر مرده حرف در بياريد...


من و قبيله و امير حسين و محبوب ترين وبلاگ

» ادامه مطلب

تشنگی

0 نظر
تا حالا شده به سطح مواج آب يه چشمه نگاه کني و دلت براي تشنگي تنگ بشه؟
» ادامه مطلب

خلسه

0 نظر
نور نارنجي رنگي كه اتاق رو پر كرده.هواي سنگيني كه خوابيده روي كف اتاق. سكوت و سكوت و سكوت.چنان سكوتي كه فقط وزوز گوشهات رو مي شنوي.يه جور راحتي.يه جور آسايش.يه جور بي غم بودن.يه جور فكر فردا، يكساعت بعد، يك دقيقه بعد رو نكردن.يه جور شناور بودن تو حالا. يه جور رخوت.مستي .آزاد بودن. مثل نماز دم صبح، وقتي كه تو خونه تنهايي . سبك مثل روح.لخت مثل يه كتاب . رها و رها و رها...از اون دقايقي كه خيلي كم تو زندگي پيش مي آد.مثل امروز عصر ساعت 5 . همين.
» ادامه مطلب

the end

0 نظر
يه جورايي زندگي اينه که وقتي روبروي تلويزيون نشستي و فيلم موردعلاقه ات رو نگاه مي کني، مطمئن نباشي که تا آخر فيلم زنده مي موني يانه؟آخر فيلم رو مي بيني يا نه؟
» ادامه مطلب

امروز زدم كنار جاده و مي خوام كمي غرغر كنم.

0 نظر

کسي نيست اينجاطرز پختن ماکاروني بلد باشه؟ کسي نيست يه کتاب رزا منتظمي داشته باشه؟ کسي نيست آدرس يه وبلاگ که توش آشپزي ياد بدن بلد باشه؟ ما به يه بنده خدايي گفتيم پختن ماکاروني خيلي سخته ، قبول نمي کنه. مي گه خير! پختن کوفته تبريزي سخت تره. من يكي كه وقتي مي خوام ماكاروني بپزم يه دوساعت و نيمي رو راحت سركارم.شما رو نميدونم. يكي بنده ( و ايضا  ايشون ) رو راهنمايي كنه .

بعد از تحرير: قبيله و زخم
» ادامه مطلب

وانهاده

0 نظر

«...شب فرا مي رسد.ولي هوا هنوز قدري گرم است .يكي از آن لحظات شورانگيزي است كه زمين با آدميان چنان در توافق است كه به نظر مي رسد غيرممكن است همه خوشبخت نباشند...»- سيمون دوبوار- از كتاب « وانهاده»
شما اينطور بخونيد:« ...شب فرا مي رسد . برف مي بارد و هوا اندكي سرد است. يكي از آن لحظات شورانگيزي است كه زمين با آدميان چنان در توافق است كه به نظر مي رسد غيرممكن است همه خوشبخت نباشند...». با اين برف قشنگي هم كه داره مي باره،واقعا غيرممكن است...

» ادامه مطلب

بمب و ترانه

0 نظر
درد

«...حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم ، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند؟
درآن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
مرغابي نخ زرد آواز خودرا به پاي چه احساس آسايشي بست؟...»

«... اونهايي رو كه ترسيدن ديدي؟
صداي سقوط بمبهايي روكه مي افتادن شنيدي؟
هيچ فكر مي كردي ، اونجايي كه نويد دنياي قشنگ نويي داده مي شد ، چرا بايد به پناهگاه مي دويديم؟
اونهايي رو كه ترسيدن ديدي؟
صداي سقوط بمبهايي رو كه مي افتادن شنيدي؟
مدتهاست كه شعله ها فرو نشستن، اما درد هنوز باقيه .
خداحافظ آسمون آبي
خداحافظ آسمون آبي
خداحافظ ...»

قطعه اولي از سهراب خودمون بود ، دومي هم از راجرواترز خودمون ، ازآلبوم « آجر ديگه اي تو ديوار » .هيچ فكر كردين چقدر مضمون اين دو تا شبيه هم از آب در اومده؟
درد ، درده، ايراني و انگليسي نداره ...

» ادامه مطلب

پیرمرد

0 نظر
همه اونهايي که زنجاني هستن مسجد رسول اله رو مي شناسن. يکي از مساجد قديمي زنجانه که تو مرکز شهر واقع شده. اواخر ارديبهشت ماه امسال بود که مراسم چهلم مرتضي تو اون مسجد برگزار مي شد. پدر مرتضي روي يه صندلي ، كناردر ورودي مسجد نشسته بود . خسته بود.خسته بود از زندگي ،از مرگ خيلي ناگهاني پسر تازه مهندس اش كه براي كار كردن رفته بود تهران . مرگي به مسخره گي خود زندگي .دم دمهاي غروب بود و نور نارنجي رنگ خورشيد از شيشه هاي رنگي در مسجد مي گذشت ،‌هزار رنگ مي شد و پخش مي شد روي شونه هاي داغون شده اش .شونه هايي كه يه زماني شونه هاي پهن يه افسر ارتش زمان شاه بودن. نورها درست مثل اينكه از بهشت اومده باشن كل وجود اش رو نوازش مي دادن و مي ريختن روي فرشهاي قرمز گل من گلي مسجد. نه صداي تسليت مردم رو مي شنيد نه صداي قاري قرآن رو كه با روزمرگي هر چه تمام تر قرآن مي خوند.نه حتي اشك مي ريخت .فقط نشسته بود و زل زده بود به گردوغبار فضاي مسجد كه تو ي نورهاي رنگي مسجد بازي مي كردن و يه ثانيه بعد با خارج شدن از مخروط نور مي مردن ... بيرون مسجد، وقتي همه رفتن رفتيم پيش اش .برگشت به ما گفت ، حالا كه مرتضي رفته بازم آخر هفته ها بياين مرغداري درو هم جمع بشيم .انگار مي ترسيد اگه ما به مرغداري نريم مرگ مرتضي باوركردني تر بشه.پيرمرد داغون شده بود...امروز بچه ها خبر دادن دوري مرتضي رو فقط ۱۱ ماه تونسته تحمل كنه . پيرمرد راحت شد....
» ادامه مطلب
0 نظر
قبيله ها و وبلاگها

اسما و رسما رفتیم هم قبیله شدیم با یه عده که دور هم جمع شدن و یه قبیله تشکیل دادن. خدا آخروعاقبت اون قبیله رو به خیر کنه...
مثل : يه زماني گروچو ماركس رو به اتهام داشتن افكار كمونيستي به دادگاه احضار مي كنن و ازش مي پرسن :« به ما گفتن كه شما عضو حزب كمونيست هستيد».اون هم جواب میده :« نه نيستم». اينها هم مي گن :« ثابت كن ». اون هم مي گه : « هيچ دوست ندارم عضو حزبي باشم كه من رو به عنوان يه عضو قبول كنه » . حالا اين موضوع هيچ ربطي به عضويت ما تو اون قبيله نداره.چرا ؟ خوب من قبيله اي رو كه منو به عضويت خودش قبول كرده دوست دارم.
خبر:مثل اينكه محسن هم برگشته.چه زود اين دو ماه گذشت؟ حالا اگه از خود محسن بپرسي مي گه دوماه نبود لامصب ، دوسال بود.....
بعد از تحرير :توروبه خدا نگيد كه گروچوماركس رو نمي شناسيد.اون وقت مجبورم كلي لينك و مطلب در موردش پيدا كنم و براتون توضيح بدم. راستي مي تونيد بريد از پيمان بپرسيد.اون بهتر مي شناسه.

» ادامه مطلب

يكي بود يكي نبود

0 نظر

يه جايي اون دوردورها .يه كم دورتر از اون ستاره زرد رنگ پريده ،نرسيده به اون كهكشان آبي رنگ ، توي يه سياره كوچيك كه فقط يه كمي از غربال بزرگتربود،‌يه پيرزن زندگي مي كرد.
يه حياط داشت اندازه يه فنجون ، يه درخت داشت اندازه يه چوب نازك جارو .
تك و تنها تو آسمون بزرگ خدا;يه گوشه خيلي دنج از كهكشان. سياره اش نه تو مسيرراه سفينه هاي تجاري راه شيري بود ، نه تو مسير راه فضانوردان قد بلند دليري كه همه كهكشان رو به دنبال شاهزاده اي مي گشتند كه اسير يه اژدهاي فضايي باشه.
تو هيچ نقشه و پقشه اي هم اسمي از سياره اش نبود.
تنها مي نشست يه گوشه حياط نقلي اش و به خورشيدي نگاه مي كرد كه رنگي نداشت .
منتظر طوفان و باروني مي نشست كه هيچ وقت نمي باريد.
منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون هاي ناخونده اي مي نشست كه هيچ وقت راهشون به اونجا نمي افتاد.
فقط و فقط منتظر مي موند .
منتظر مار كوچولويي كه ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاكي كه بهش تعلق داره برگردونه.
منتظر ماري كه هيچ وقت نمي آد...

» ادامه مطلب

ناسینگ اند اوری سینگ

0 نظر
متاسفانه به دلايلي که براي خودم هم روشن نيست نظرهايي که شما براي سه مطلب پيش داديد پاک شده. هنوز نمي دونم علت اش چيه. من از همه تون ( بجاي اين haloscan ) معذرت مي خوام. ( نمي دونم واله.شايد يکي تونسته به سيستم نظرخواهي من نفوذ كنه و اونها رو پاك كنه...). كسي مي تونه به من علتش رو بگه؟

بعد از تحرير :مثل اينكه haloscan داشته سرورش رو منتقل مي كرده.بهر حال اون نظرات شما دوباره برگشته سر جاش .خداروشكر...
» ادامه مطلب

ماکارونی یا کوفته

0 نظر
ماكاروني يا كوفته تبريزي؟
» ادامه مطلب

عنوان نداشته باشه بهتره...

0 نظر

قيمت يه بشکه نفت = ۳۰ دلار(در بهترين حالتش) ~ قيمت يه بشکه پپسي کولا= حدودا ۲۲۰ دلار
...اولين چيزي که بعد از خوندن اين مورد به ذهنم رسيد (که ممکنه هيچ ربطي هم نداشته باشه ) اينه که فکر کردم اين مملکت مثل يه کشتي که در حال غرق شدن باشه، رو آب معلق مونده.چرا؟دليلش واضحه.احتياجي به توضيح نداره.من يه چيزهايي براي خودم آناليز کردم شايد هم درست نباشه :
:: آناليز موقعيتي که تو اون گرفتار شديم
راههاي فرار:
۱ - وجود قايقهاي نجات (خوشبختانه هنوز پر نشدن ، مي شه سوار شد و رفت )
۲- جليقه هاي نجات ( به درد نمي خورن .دماي آب شونصد درجه زير صفره...)
۳- نزديکترين کشتي سالم براي رسوندن کمک (وجود نداره...باشه هم عمرا بياد )
۴- ارسال S.O.S( به كي ؟كجا؟براي چي ؟ ...)

:: راه حل هاي پيشنهادي براي جلوگيري از غرق شدن كشتي
راه حل شماره ۱ : وجود نداره (اين كشتي بالاخره غرق مي شه .اين اقيانوس با كسي شوخي نداره )
راه حل شماره ۲: ... (خالي )
راه حل شماره ۳: ... (خالي )
راه حل شماره ۴: ... (خالي )
راه حل شماره ۵: ... (خالي )
راه حل شماره ۶: تعمير و دوخت شکافي که آب وارد کشتي مي شه .(فايده نداره .شکاف به شدت بزرگه .نمي شه اونو پر کرد )
راه حل شماره ۷: يه جورهايي آبهاي داخل کشتي رو بريزيم بيرون (‌اين روش الان در حال انجامه .منتها اين آبهارو الان با فنجون دارن بيرون مي ريزن )
راه حل شماره ۸ : آستينها رو بالا بزنيم . ما ايراني هستيم .مي توينم گليم ( کشتي ) خودمون رو از آب بياريم بيرون و ما ...( يه کم يواش تر ... اين راه حل مزخرفه .اصلا مشکل ما يه مشکل فرهنگيه . رابطه مستقيم با ايراني بودن ما داره...سوتفاهم نشه . اصلا داستان يه چيز ديگه اس ...)
راه حل شماره ۹: فروش يه بشکه نفت در مقابل ۲۲۰۰ دلار (باز هممشکلمون حل نمي شه .شايد بدتر هم بشه .يعني سنگين تر بشيم و بيشتر تو آب فرو بريم . )
راه حل شماره ۱۰ : مرگ (با اين راه حل مخالفم . به قول پرويز شاپور :براي مردن تا آخرين لحظه وقت داريم ...)
اين همه چيزي بود که بصورت کلي تونستم بنويسم . اگه تو کلاس بهره وري نشسته باشي و استاد هم برات شرو ور بگه و تو هم کارت به کار خودت باشه و بشيني اين مطلب رو بنويسي ،مطلب ات بهتر از اين نميشه .

» ادامه مطلب

ما اينيم ديگه ....

0 نظر

اين پسره نيو اومده بود دم در خونمون.يه موتور BMW بيست هم اورده بود با خودش .مي گفت تو ماتريکس ۲ کلي حال کرده با اين موتور. مي خواست دوربين ديجيتال ما رو قرض بگيره از ترينيتي عکس بگيره.دوربين رو دادم بهش.هيچي نگفت .سوار موتورش شد.يه گاز ترميناتوري داد و راست شکم اش رو گرفت و رفت...



اين هارو نوشتم تا شما بدونيد ما تو خوابهامون با کي ها مي پريم و رفيقهامون کيا هستن.خيال کردين ما کم الکي هستيم ؟...

» ادامه مطلب