پیرمرد

همه اونهايي که زنجاني هستن مسجد رسول اله رو مي شناسن. يکي از مساجد قديمي زنجانه که تو مرکز شهر واقع شده. اواخر ارديبهشت ماه امسال بود که مراسم چهلم مرتضي تو اون مسجد برگزار مي شد. پدر مرتضي روي يه صندلي ، كناردر ورودي مسجد نشسته بود . خسته بود.خسته بود از زندگي ،از مرگ خيلي ناگهاني پسر تازه مهندس اش كه براي كار كردن رفته بود تهران . مرگي به مسخره گي خود زندگي .دم دمهاي غروب بود و نور نارنجي رنگ خورشيد از شيشه هاي رنگي در مسجد مي گذشت ،‌هزار رنگ مي شد و پخش مي شد روي شونه هاي داغون شده اش .شونه هايي كه يه زماني شونه هاي پهن يه افسر ارتش زمان شاه بودن. نورها درست مثل اينكه از بهشت اومده باشن كل وجود اش رو نوازش مي دادن و مي ريختن روي فرشهاي قرمز گل من گلي مسجد. نه صداي تسليت مردم رو مي شنيد نه صداي قاري قرآن رو كه با روزمرگي هر چه تمام تر قرآن مي خوند.نه حتي اشك مي ريخت .فقط نشسته بود و زل زده بود به گردوغبار فضاي مسجد كه تو ي نورهاي رنگي مسجد بازي مي كردن و يه ثانيه بعد با خارج شدن از مخروط نور مي مردن ... بيرون مسجد، وقتي همه رفتن رفتيم پيش اش .برگشت به ما گفت ، حالا كه مرتضي رفته بازم آخر هفته ها بياين مرغداري درو هم جمع بشيم .انگار مي ترسيد اگه ما به مرغداري نريم مرگ مرتضي باوركردني تر بشه.پيرمرد داغون شده بود...امروز بچه ها خبر دادن دوري مرتضي رو فقط ۱۱ ماه تونسته تحمل كنه . پيرمرد راحت شد....