يه جايي اون دوردورها .يه كم دورتر از اون ستاره زرد رنگ پريده ،نرسيده به اون كهكشان آبي رنگ ، توي يه سياره كوچيك كه فقط يه كمي از غربال بزرگتربود،يه پيرزن زندگي مي كرد.
يه حياط داشت اندازه يه فنجون ، يه درخت داشت اندازه يه چوب نازك جارو .
تك و تنها تو آسمون بزرگ خدا;يه گوشه خيلي دنج از كهكشان. سياره اش نه تو مسيرراه سفينه هاي تجاري راه شيري بود ، نه تو مسير راه فضانوردان قد بلند دليري كه همه كهكشان رو به دنبال شاهزاده اي مي گشتند كه اسير يه اژدهاي فضايي باشه.
تو هيچ نقشه و پقشه اي هم اسمي از سياره اش نبود.
تنها مي نشست يه گوشه حياط نقلي اش و به خورشيدي نگاه مي كرد كه رنگي نداشت .
منتظر طوفان و باروني مي نشست كه هيچ وقت نمي باريد.
منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون هاي ناخونده اي مي نشست كه هيچ وقت راهشون به اونجا نمي افتاد.
فقط و فقط منتظر مي موند .
منتظر مار كوچولويي كه ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاكي كه بهش تعلق داره برگردونه.
منتظر ماري كه هيچ وقت نمي آد...
چرا خوابیدن در یک اتاق «اندکی» سرد، کیفیت خواب را بهتر میکند؟
-
همیشه فکر میکردم برای داشتن یک خواب راحت، باید زیر پتوهای گرم و نرم فرو
بروم، اما تجربهای که چند ماه پیش داشتم، تمام تصوراتم را تغییر داد. یکی از
دوستا...
۱۲ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر