احمقانه ترين راه براي يك هوش برتر فرا زميني براي تصرف كره زمين چي مي تونه باشه؟يكي از اين راه ها اينه كه چند تا ماشين سه پايه رو دفن كنيد زير زمين, بعد چند صد هزار سال بشينيد و منتظر باشيد تا چند تا آدم بي دست و پا و عاجز روي زمين به وجود بيايند و تو هم تحت نظر بگيريشون و هيچ متوجه نشي كه تو اين سياره به غير هز اون چهارتاونصفي آدم, چند نوع ميكروب و باسيل و ويروس پدر سگ هستند كه ممكنه براي شما خطرناك باشند.بعد چند ميليون سال صبر كنيد تا آدم ها بزرگ بشند!بعدبا چند تا رعد وبرق و صاعقه اون سه پايه ها رو از زير زمين بياريد بيرون و بيافتيد به جون آدمها.اصلا هم نتوني اين رو در نظر بگيري ( بعد از سالها تحت نظر گرفتن كره زمين)كه همين چهار تا و نصفه آدم دست و پاچلفتي به همراه چندتا باسيل و ميكروب و ويروس هم ممكنه برات دردسر زا بشند. حالا خدا وكيلي نمي شد همون موقع كه تشريف آورديد زمين و سه پايه ها رو دفن كرديد, زمين رو تصرف كنيد و از همون اول نژاد انسان رو ريشه كن بكنيد و دخل ما رو از همون اول بي خبري بگيريد و راحتمون كنيد؟ حتما بايد چند صد هزار سال صبر كنيد ?
who is your baby now?
يكي از هزاران مشكلي كه مي شه تو اين دنيا داشت اينه كه عنوان بندي آخر روياهات برعكس پخش بشه. يعني اول ليست لوكيشن ها به نمايش در بياد بعد ليست بازيگران , ليست ترانه ها و بعد آخرش هم تا وقتي كه بخواي ببيني كارگردانش كي بوده از خواب بيدار بشي.
هي رفيق! ديوار بلند تر از اونيه كه فكر مي كني
يه بار ديگه به داشته هاش نگاه کرد. همه اون چيزهايي رو که داشت جمع کرده بود وسط اتاق. با سليقه هر چه تمام تر اونها رو چيده بود روي زمين. رفت به طرف حمام ...صورتش رو تراشيد. موهاي سينه اش رو هم تراشيد. يه دستي به ابروهاش کشيدو به غريبه اي كه تو آينه بود خيره شد. يه تيغ برداشت و نصف اش كرد. ابروهاش رو هم تراشيد .صداي آژيري که از بيرون مي اومد با صداي چکه چکه کردن قطره هاي خون توي وان پر از کف صابون قاطي شد... «...چشماني وحشي و نافذ دارم و ميل شديدي براي پرواز اما جايي رو براي پرواز کردن به اونجا ندارم آه ، عزيزم! وقتي به تو زنگ مي زنم هيچکس گوشي رو بر نمي داره يک جفت پوتين « گوهيل » دارم و ريشه هايي که در حال پوسيدنه..»
نمايشگاه عكس
كوزه
سه سالي مي شه كه مي دونم اونجايي
من هم مي ميرم، اما نه مثل غلامعلي
سورتمه سواري در حين مستي
ظرف
وقتي از مرگ حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟
دلتنگي
*
دلقك
سالهاي عطش
دلتنگي
مبارزه
از هر چه بگذريم...
خوابم يا بيدارم؟
چند تا لينك و ديگر هيچي
نمي دونه كه اونجايي
آژير
يكي بود و فقط همون يكي بود
انتظار
مسخره بازي جديد
اتفاق
64 از 64
وقتي از خواب حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم ؟
آمد بهار دلنشين
براي هميشه جوان
دانشمند چروکیده و سالخورده چشمهایش را به سختی باز کرد .موهای سرخ همسر زیبا و جوانش را دید که در زیر نور آفتاب نارنجی دم غروب همانند رشتههای ملتهب مس میدرخشیدند. زن زیبا در کنار بستر مرگ او نشسته بود و خاطرات خوش شصت سال گذشته را مرور میکرد و اورا شماتت میکرد که چرا او را طوری خلق نکرده است که پا به پای او پیر شود و با او بمیرد؟
زمهرير
مرد نگاهی کرد به دست راستاش. دستی که باعث شدهبود هزارانهزار بار قلم بر صفحه کاغذ بتازد و قهرمانهای داستانهایاش را به از بین بردن خود وادار کند، اکنون از کشیدن تیغ تیز سرد بر رگهای ملتهب آبی مچ دست چپاش عاجز مانده بود.