آبی
اپلیکیشن رسمی بلاگر
1- در واقع این اپلیکیشن برای آیفون نوشته شده و با آیپد هم سازگاره. یعنی وقتی تو آیپد اجرا میشه یه صفحه کوچولو به اندازه صفحه آیفون باز میشه و وقتی که اون رو دو برابر میکنی کیفیت تصویری پایین میاد. و همچنین یعنی اینکه کیبورد فارسی محبوب من برای آیپد، روی اون خوب کار نمیکنه.
2- من قبلن با ویندوزلایورایتر مطالب وبلاگم رو آمادهمیکردم و اونها رو تو وبلاگم منتشر میکردم. این اپلیکیشن بلاگر اصلن قابل قیاس با لایو رایتر نیست. تو لایو رایتر میتونم قالب وبلاگم رو شبیهسازی کنم و قبل از ارسال مطلب شمایل اون رو بعد از انتشار ببینم. ولی این اپلیکیشن اپل اونطور کامل نیست. به نظرم چون برای آیفون نوشتهشده به درد ارسال مطالب ضروری و اورژانسی میخوره تا آمادهکردن یه مطلب طولانی. ضروری و اورژانسی در حد اینکه "دو دقیقه پیش یه بشقابپرنده دیدم که بالای سرم وزوز میکرد". یا "همین الان برادپیت رو دیدم که از جلوی ماشینم رد شد" و یا خستهام باید برم بخوابم".
3- من دارم بدون جیز پی ان ازش استفاده میکنم. خودش بزرگترین حسن اون محسوب میشه.
4-
پینوشت: به صورت آفلاین هم قابل استفادهست. خوبه.
5- برای آمادهسازی متن محیط سادهای داره. نمیتونید زیاد با متن کلنجار برید و فونت و رنگ و اندازه رو تغییر بدید. پاراگرافبندی اون هم طبق معمول با زبان فارسی مشکل داره. ولی میتونید عکس و ویدیو به مطلبتون اضافه کنید. عکس زیر رو هم با این اپلیکیشن از آیپدم فرستادم. امروز صبح از داخل ماشین از طبیعت زمستانی روستای تهم در نزدیکی زنجان گرفتم.
6- این پست به مرور تکمیل میشه و نواقصات و کمالات این اپلیکیشن رو بهش اضافه میکنم.
پینوشت:
وبلاگ ده ساله
تایِرد
خستهام. خیلی خستهام. دورنمای امیدوارکنندهای حاکی از رفع اون به چشم نمیخوره و به نظر میرسد که قصد داره همین جا بمونه و تا ابد کِش بیاد.
منبع عکس: اینجا
Up
شماره سه: سوار آسانسور شدم. تنها بودم. دگمه طبقه ششم را زدم. در بسته شد. صدای موسیقی ملایمی بلند شد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. طبقه ها را یکی یکی رد کرد و به طبقهٔ ششم رسید، ولی نایستاد و به حرکتش ادامه داد. چند دگمه روی پنل را فشار دادم. فایدهای نداشت. از طبقه دهم که گذشتیم. باید به انتهای چاه آسانسور میرسیدیم و آسانسور متوقف میشد ولی به نظر میرسید که از چاه خارج شده و در فضای آزاد در حال بالا رفتن است. با نگرانی و وحشت به روی دگمههای پنل میکوبیدم تا شاید آسانسور متوقف شود. ولی فایدهای نداشت. همچنان صدای سوت ملایمی که ناشی از حرکت صعودی آسانسور بود به همراه صدای باد در کنار موسیقی ملایمی که از ابتدای حرکت پخش می شد، به گوش میرسید. شماره تلفنی برای مواقع اضطراری بر روی پنل نوشته شده بود. با دستهای لرزانم شماره را روی موبایلم گرفتم. آن سوی خط کسی جواب نمیداد. بعد از چندبار شماره گرفتن صدایی خوابآلود و عصبانی از آن سوی خط جواب داد. مشکل آسانسور را برایش توضیح دادم. از نظر او آسانسور مشکلی نداشت و در حال کار کردن بود. پرخاشکنان توضیح داد موارد ضروری فقط شامل مواقعی است که در گیر کرده و باز نمیشود و یا آسانسور حرکت نمیکند. آسانسور همینطور بالا میرفت. موسیقی جای خود را به تکرار ملالآور چند نُت درهموبرهم داده بود. ناامید و نگران گوشه آسانسور چمباتمه زدم. نمیدانستم باید چکار کنم. کمی بعد آسانسور میان زمین و آسمان متوقف شد و همان جا ماند... .
به یاد ندارم این خواب به کجا انجامید. خوابها بدون ابتدا و بیپایانند. میآیند و میروند و درگیرمان میکنند. فقط وقتی بیدار شدم هراس و ترسی بیپایان به جانم نشستهبود و تا چند روز رهایم نکرد.
پستهای مرتبط:
خوابنگاریfrom tag
(more..) منبع عکس: اینجا
اینترنتاً
رسم بر اینست که در مراسم یادبود مرحوم درگذشتهای که در مساجد برگزار میشود بعد از ده و یا پانزده دقیقه تلاوت قرآن و فاتحهخوانی مدّاح و یا قاری از طرف خانواده داغدار قدردانی میکند از کسانی که با ارسال پیام تسلیت ابراز همدردی کردهاند. در این مواقع مدّاح به طور معمول پیازداغ قضیه را زیاد میکند و به صورت کلیشهای تشکر میکند از کسانی که تلگرافاً، تلفناً، اساماساً و ارسال نامه و غیره ابراز همدردی کردهاند. چندروز پیش در مجلس ترحیمی شنیدم که مدّاح از کسانی که ایمیلاً ابراز همدردی کردهاند تشکر کرد. (البته آقای بازرگان همین الان خبر دادند که در مراسمی شنیدهاند که مدّاح محترم از واژه "اِمِلاً" استفادهکردهاند). با توجه به پیشرفت شیوههای نوین ارتباطی باید از مدّاحان محترم درخواست کرد از کسانی که توییتراً، دیوارهای فیسبوکاً، وبلاگاً، فرندفیداً، گوگولپلاساً و مَسیجاً اعم از آٰنلایناً و آفلایناً و جیتاکاً ابراز تسلیت و همدردی کردهاند نیز تشکر کنندکه حجم اینگونه پیامهای تسلیت به شدّت بالا رفتهاست و بهطور معمول ملّت تََوَقع دارند. اجرکمعنداله.
عشق پیری
“میدونی. تو من رو به یاد شعری میاندازی که یادم نمیآد. یاد صدایی که هیچ وقت نبوده و جائی که مطمئنم هیچوقت اونجا نبودم:”
ایب سیمپسون خطاب به ژاکلین بوویر، مادر مارج. اپیزود 20 از فصل پنجم سریال “خانواده سیمپسونها”.
قاشقزنی
شب چهارشنبه سوری رفیقم زنگ زده میگه:«کجایید؟ خونهاید؟ جایی نرید میخواهیم بیاییم قاشقزنی خونهتون».
زیان
تو هم من رو به خاطر خودت دوست داری
روزی روزگاری نامه
زمانی بود که آدمها وقتی دلشون برای یکی دیگه تنگ میشد، مینشستند مدادهاشون رو تیز میکردند یا خودنویسشون رو پر از جوهر میکردند یا یه خودکار برمیداشتند و نُکش رو اون قدر رو یه کاغذ باطله میکشیدند تا جوهر تازه ازش رَوون میشد رو کاغذ. روی یه کاغذ چرکنویس حرف دلشون رو مینوشتند. چندبار اون رو میخوندند. هی رو کلمهها خط میکشیدند. کلمههای تازه رو به جای قبلیها مینوشتند. باز میخوندنش. هی خط میزدند. هی مینوشتند. هی میخوندنش. بعد وقتی از نوشتهشون راضی میشدند یه کاغذ تمیز برمیداشتند، از اون کاغذهای خطدار آبی که خطّ اولشون قرمز بود. یا از اونهایی که بالای خطها دوتا خط آبی داشتند. بعد با حوصله نوشته روی چرکنویس رو با خطّ خوش پاکنویس میکردند روی کاغذ تمیز. یه پاکت نامه برمیداشتند. نشانی رفیقشون رو مینوشتند پشت پاکت و نشانی خودشون رو مینوشتند روی پاکت. نامه رو با دقّت تا میکردند و میگذاشتند تو پاکت. چسب در پاکت رو با زبونشون خیس میکردند و در پاکت رو میبستند. به پشتش تمبر میچسبوندند و میانداختند تو صندوقهای زرد سر کوچه و یا خیابانشون. بعد مینشستند و روز شماری میکردند تا صدای موتور پستچی رو بشنوند که جواب نامه رو براشون اورده.
نمیخوام سانتیمانتال بازی در بیارم. با وجود ایمیل و انواع و اقسام مسنجرها و موبایل و ارتباط لحظهای بین دوستها و رفقا دیگه برای نوشتن نامه و پستکردنش و مطمئنبودن از رسیدنش به دست مخاطب نه فرصتی هست و نه حوصلهای. ولی نامه یه موضوع کاملن شخصی بود. مثل یه جور امضا و علامت و مارک. دیدن دستخط و شنیدن بوی کاغذ و لمسِ اون و لذّت بردن از دونستن اینکه یه نفر که براش اهمیّت داری وقت گذاشته و نشسته اون رو برات نوشته یه حسّ معرکهست که در حال حاضر نمیشه با ایمیل و مسنجر و موبایل تجربه کرد.*
یکی از لذّتبخشترین چیزهای کوچک تو زندگیات میتونه این باشه که وقتی از سرکار برمیگردی خونه پاکتِ نامهای رو میبینی که از زیر در گذشته و افتاده تو حیاط و منتظرِت مونده تا خونده بشه.
*خدا رو چه دیدید؟ با این سرعت که فنّاوری داره میره جلو، شاید تا دو سه سال دیگه حسّ خوندن ایمیل هم به حسّ خوندن نامه کاغذی نزدیک شد.
منبع عکس اینجا.
کمی تا قسمتی بیربط و مرتبط
گرته روشنی مُردهِ برفی، همه کارش آشوب/ بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.*
شبها تبِ سرخ آسمان نوید برف صبحگاهی داشت.
صبح زود وقتی بابا در راهرو را میبست و وارد حیاط میشد تا به سرِکار برود از صدای شنیدن قِرچ قِرچ کفِ کفشهایش میفهمیدیم که برف باریدهاست. کمی بعد دواندوان، شال و کلاه و دستکش پوشیده یا نپوشیده در حالیکه کیفمان را به دنبالمان میکشیدم به عشق برف و برفبازی میزدیم به کوچه و سعی میکردیم صدای مادرمان را نشنویم که از راهرو صدایمان میکرد و میگفت:« رادیو گفت مدرسهها تعطیله. نروید مدرسه ذلیلنشدهها! سرما میخورید».
هنگام کفش و پوتین خریدن رنگ و محکم بودن و بادوامبودنش برایمان مهم نبود، مهم نقشِ کفِ کفش بود که روزهای برفی مشخص میکرد که چه کسی برای اولین بار پا بر برف بِکر و تازه باریده حیاط مدرسه گذاشتهاست. تمام دنیا مالِ من بود وقتی که فروشنده پوتین کوچکی داد به دست بابا و بابا هم با تخصّص یک کفّاش واقعی هم دوامش را بررسی کرد و هم سایزش را که یک شماره بزرگتر بود و من حین چرخیدن پوتین در دستهای بابا نقش اژدهای کارتوی برجستهای را بر پاشنهاش دیدم و ذوقزده در ذهنم برف تازه حیاط مدرسه را میدیدم که زیر پایم له میشود و نفسِ داغ اژدها آباش میکند.
با برادر کوچکم در حالیکه از همه جایممان آب میچکید روی یک پارچه تمیز میایستادیم و مادر در حالیکه سعی میکرد تمام نفرینهایش با فعلهای “نشوید” و “نشده” همراه باشد کفشها، جورابهای پشمی، کلاهها، شالگردن ها و کتوکلاه های خیس را از سر و گردن و تن و دستهای سرخ شدهمان میکَند تا بگذاردشان کنار بخاری بلکه تا فردا صبح خشک شوند. ما هم همچنان آبِدماغمان را بالا میکشیدیم و در حالیکه یک چشم به بخار گرم و خوشمزه لبوی داغ که از روی قابلمه روی بخاری نفتی تبریزی بلند میشد داشتیم یک چشمممان هم به پنجره بود تا ببینیم آیا بازهم برف میبارد یا نه. به عشقِ برفبازیِ بعداز ظهر دستکشها و کلاه خیس را روی لولهبخاری میگذاشتیم تا زودتر خشک شوند و همیشه هم یادمان میرفت تا به موقع از آنجا برداریمشان و همیشه ردّ زرد و نارنجی داغِ بخاری بر دستکش و کلاه و شال گردنمان میماند.
شوهرخاله پیرم که که گلوله تودهایها پایش را علیل کردهبود کنار بخاری نفتی تبریزی لُختی که حفاظِ بیرونی نداشت مینشست. با چاقوی اصیل زنجانی پرتقال پوست میکَند، قاچ میکرد و به ما میداد و پوست خیس پرتقال را روی بخاری نفتی می گذاشت. پوستها جِلز وِلز کنان به آرامی میسوختند و رایحه خوب پرتقال اتاق را پر میکرد. بعد نانهای نرم و تازه را با کف دست به بغل بخاری میچسباند و برشته میکرد و با پنیر تبریزی تازه لقمه میکرد و میداد به دست ما. و ما لقمه نان برشته با پنیری که بوی پرتقال میداد میخوردیم و فکر میکردیم که حتّی در بهشت هم چنین لقمههای لذیذی پیدا نخواهندشد.
عنوان مطلب شعری است از نیما که ترانهاش را فرهاد خوانده. و چقدر خوب خوانده.
در همین رابطه:
عکس از اینجا
نفس عمیق
پاییز ۸۷ به مشهد رفتیم. ظهر از زنجان راه افتادیم و شب را در شهمیرزاد، سمنان، ماندیم. صبح زود وقتی بیدار شدم و به حیاط رفتم هوای بسیار پاک و تمیز شهمیرزاد غافلگیرم کرد و مرا را با خود برد. هوای پاک و تمیز و سَبک کوههای گاوازنگ را به یادم آورد و دل تنگم کرد. گاوازنگی که زمانی تمیز بود و دور از شهر بود. شهری که هنوز کوچک، خلوت و تمیز بود. هنوز ماندهبود تا کارخانه فرآوری سربوروی را در جادّه تهران و در مسیر بادهای موسمی بسازند. هنوز مزاج زنجانیها با طعم سنگین، تلخ و سرطانی سرب آشنا نشدهبود. هوای پاکی که وقتی نوجوان بودم و صبح روزهای تعطیل با پدرم پیاده به گاوازنگ میرفتیم مرا سبک و تمیز میکرد. تمام آن راه طولانی از خانه تا کوه را فقط با تمنّای رسیدن به قلّه کوه و نفس عمیق و فرو بردن آن هوای سرد و پاکیزه در ریههایم طی میکردم. هوای خنک گلویم را میسوزاند، میخاراند و سبکم میکرد و عطشم را فرومینشاند. هوایی که چند ماه بعد به عشق آن این خواب را دیدم:
«در زمان سفر کردهبودم. برگشتهبودم به زنجان قدیم. نمیدانستم در چه زمانی هستم. درون کوچهای بودم که با برف پوشیده شدهبود. سروصدایی نبود. منظورم صدای ماشین و بلندگوی مساجد و همهمه جمعیّت و صداهایی از این قبیل است. فقط باد بود که میوزید و موهایم را آشفته میکرد. هوای صاف و بسیار سَبکی رو پوستم میخزید و نوازشم میکرد. همان طور وسط کوچه ایستادهبودم و نفسهای عمیق میکشیدم و به شدّت لذّت میبردم. بوی دودِ زغال و کنده نیمهسوخته و برف تازه میآمد. پیغامی روی صفحه موبایلم بود که نشان میداد موبایل بخت برگشته دربهدر به دنبال سیگنال آنتنی میگردد که هنوز اختراع نشدهاست. کمی بعد یک طرف کوچه، پشت دیوارها، ماشینی عظیمی را دیدم که بازوهای درازی داشت که از سر هرکدام دیواری آجری آویزان بود. ماشین به دور محور سترگ خود میچرخید و بازوها به ترتیب پایین میآمدند و دیوارها را کنارهم میچیدند. به نظر میرسید که یک ماشین خانهسازی باشد. اگر صبر میکردم به من میرسید و درون دیوارها گرفتار میشدم. برخلاف میل درونیام به سمت انتهای کوچه دویدم و در انتهای کوچه بیدارشدم.».
جزو معدود خوابهایی بود که به شدّت واقعی مینمود و آن حسّ پاک و سَبک جادویی را برایم شبیهسازی کرد. تا زمانی که دستگاهی برای یادآوری لحظههای سرخوشی و لذیذ اختراع نشدهاست باید به همین خوابها اکتفا کنیم.
عکس از اینجا به امانت گرفته شدهاست.
همه چی آرومه
“شب فرا می رسد. ولی هوا هنوز کمی گرم است. یکی از آن لحظات شورانگیزی است که زمین با آدمیان چنان در توافق است که به نظر می رسد غیرممکن است همه خوشبخت نباشند…”
وانهاده- سیمون دوبوار
عکس:حاشیه دریاچه سدّ تهم- زنجان- غروب جمعه 25 دیماه 1389
گزارش
حفرههای شکم [سانتیاگو ناصر] پر از لختههای غلیظ خون بود و در میان مخلوط متشکل از محتویات معده یک مدال طلائی «باکره کارمل» دیدهمیشد که سانتیاگو ناصر آن را در چهارسالگی بلعیدهبود…
گزارش یک مرگ، نوشته: گابریلگارسیامارکز، ترجمه: لیلی گلستان