مطالب مرتبط با خوابنگاری:
خوابنگاری- اَبَرقهرمان
مطالب مرتبط با خوابنگاری:
here I am, on the road again
نزدیک به سه ماه است که تقریباً هیچ فعالیّت فیزیکی نداشتهام. کمردرد گریبانم را گرفتهاست و رهایم نمیکند. کفشهای ورزشیام درون جاکفشی زانوی غم به بغل گرفتهاند و در گوش هم با نگرانی زمزمه میکنند که بالاخره چه خواهدشد؟ دوچرخهام غریبانه گوشه انباری خاک میخورد و خاطرات مشترکی را که با هم داشتهایم مرور میکند. پاییز و هجوم رنگهای زرد و نارنجی و قهوهای، بوی برگهای پوسیده و خیس و محو شدن تدریجی مناظر پاییزی و تبدیل شدناشان به مناظر زمستانی را از دست دادهام. به جای همه آنها هفتهای دوبار میروم استخر و غوطه ور در بوی کُلر و اُزون پابهپای مردهای میانسال و پیر عرض استخر را گَز میکنم تا شاید عضلات دورِ مهرههای کمرم مهربانتر شوند و مهرهها را محکمتر درآغوش بگیرند. شاید دست از سر دیسک لامرّوت بردارند و دردم کمتر شود. چند تمرین و نرمش نیز برای تقویت عضلات کمر انجام میدهم که همیشه بین شمارشِ دفعاتِ انجامشان شک میکنم و ناچار بَنا را روی عدد کمتر میگذارم تا فرجی حاصل شود.
وزنم زیاد شدهاست. وزن زیادْ فشار بیشتری روی کمرم وارد میکند. وضعیّتی که گرفتارش شدهام ناشی از کم تحرکی اجباری است و نامی بهتر از قوزبالاقوز برایش متصور نیستم. ده روزی بود که احساس میکردم درد کمرم کمتر شدهاست و میتوانم پیادهروی کنم و کمی کالری بسوزانم. فرصتها میآمدند و میرفتند و میسوختند برخلاف کالریها که هر روز فربه تر از دیروز میشدند. نمیتوانستم برای دقایقی پیادهروی، برنامهریزی کنم. عصرِ پنجشنبه هم زمان با آخرین غروب پاییز فرصتی پیش آمد که به راه بیافتم. گرچه درد شدیدی از دیشب در سرم لانه کردهبود و آزارم میداد ولی عزمم را جزم کردم. لباس گرم پوشیدم، قوطی موسیقی را برداشتم، هدفون ها را توی گوشم گذاشتم. کفشهای ورزشیام را به پا کردم. در را که بستم و وارد آسانسور شدم. حسّ ترمیناتور را داشتم، وقتی که لباس چرمی پوشیدهبود و مصمّم از پلْهها پایین میآمد تا سوار موتور شود و به سراغ جان کانر برود. به راه افتادم. سرعتم را کمی زیاد کردم تا دچار کمردرد نشوم. معمولاً وقتی آرام قدم میزنم دردش عود میکند. از فرعی پونک وارد بزرگراه شدم. آفتابِ دمِ غروبِ آخرین روز پاییز زوری نداشت. هوا کمی سرد بود و سوز داشت و بخار نفسم شیشههای عینکم را تار میکرد. وقتی سربالایی بزرگراه را رد کردم و از میان ازدحام جمعیّتی که میوههای شب یلدا را از دستفروشان کنار بزرگراه میخریدند، گذشتم و به جلوی آدونیس رسیدم هوا تاریک شده بود. بزرگراه خیس زیر نور لامپ تیرهای برق و انعکاس نور سرخِ چراخ خطرِ ماشینها بیدار شده بود و داشت جان میگرفت. درد کمرم مانع قدم زدنم نبود و حسّ خوبی داشتم. هدفونها در گوشم و قوطی موسیقی در مُشتم به دنبال ترانهای گشتم که به تصویر روبروییام جان بدهد و زندهاش کند. تنها موسیقی که حس میکردم به این تصویر میخورد آهنگی بود که وودی آلن از آن در تیتراژ ابتدای فیلم "نیمه شب در پاریس" استفاده کرده بود. تصویری از تیتراژ فیلم در ذهنم بود از ماشینی که غروبْ وسطِ خیابان شانزهلیزه ایستاده و راهنما میزد تا به چپ بپیچد. نام آهنگ را فراموش کرده بودم و نمیتوانستم از میان ترانههای داخل قوطی پیدایش کنم. همین طور قدم برمیداشتم و روی حالت "پخش تصادفی" دگمه "بعدی" را میزدم تا پیدایش کنم. ناگهان به جای آن، ترانه on the road again از یکی از گوشههای گردوخاک گرفته قوطیِ موسیقی بیرون جهید و حسابی به هیجانم آورد. حسّوحالش به لحظه و حسّ وحالم میخورد.
is on the road again.
Just can't wait to get on the road again.
The life I love is makin' music with my friends
یک بار دیگر سرِ پا بودم . قدم میزدم و خوش بودم. جاری شدن ترانه از دورن قوطی موسیقی به درون سیم هدفون و فرورفتناش در عمقِ عطشِ روحم جان تازهای بهم داد و آن را به فال نیک گرفتم. ماشینها همزمان با ضربههای گیتار ویلی نلسن و ریتم قدمهایم میآمدند و میرفتند. بزرگراه زنده شدهبود و نفس میکشید. سبک شدهبودم و امیدوار.
کمی بعد سردرد شدیدی که از دیشب داشتم احساس کرد جایی که پر از موسیقی و نور است جای او نیست. جل و پلاساش را جمع کرد و دوان دوان رفت و ناپدید شد.
مرتبط و بیربط:
- عکس از اینجا به امانت گرفتهشدهاست.
- آهنگ تیتراژ midnight in paris را از اینجا دانلود کنید.
- on the raod again در یوتیوب.
- صفحه ویلی نیلسن در ویکیپدیا.
- صفحه نیمه شب در پاریس در imdb .
کتابها رو آخر پاییز میشمرن
تلفن که زنگ زد، با دمپایی و پیژاما و ربدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشتهبود، حتماً زنش بود که زنگ میزد. او هر شب که خارج از شهر بود همینطور دیروقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن میزد. مأمور خرید بود و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفتهبود.
گفت:« الو. عزیزم.» باز گفت:«الو.»
زنی پرسید:«شما؟»
گفت:«شما کی هستید؟ چه شمارهای را گرفتید؟»
زن گفت:«یه لحظه اجازه بدهید. بله 8036-273.»
گفت:«شماره همین جاست. از کجا شماره من را پیدا کردید؟»
زن گفت:«نمیدانم. وقتی از سرکار برگشتم دیدم روی یک تکه کاغذ نوشتهبود.»
«کی نوشتهبود؟»
زن گفت:«نمیدانم. شاید پرستار بچّه. حتماً خودش بوده.»
گفت:«خوب. نمیدانم شماره من را از کجا آورده. امّا شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون میشوم بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟»
زن گفت:«بله شنیدم.»
گفت:«کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم.»
نمیخواست حرف تندی بزند، امّا آدم که نمیدانست با کی طرف است و نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت:«نمیخواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید. دمپاییش را درآورد و پایش را مالش داد و منتظر ماند.
گفت:«من هم نمیدانم، گفتم که، دیدم روی یک تکّه کاغذ نوشتهشده. نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت-همین پرستار بچّه- فردا صبح که دیدمش میپرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سر کار برگشتم. توی آشپزخانه بودم.»
گفت:«اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازینش دور یا پارهاش کنید و فراموش کنید. مسئلهای نیست، نگران نباشید.»گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.
زن گفت:«به نظر آدم خوبی میآیید.»
«واقعاً؟ خوب، لطف دارید.». میدانست که باید حالا قطع کند. امّا شنیدن هر صدایی، حتّی صدای خودش، در آن اتاق ساکت خوب بود…
شما دکترید؟
مجموعه داستان کلیسای جامع – نوشته: ریموند کارور- ترجمه فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر
مطالب مرتبط:
سومین جیکوب
وقتی “جیجی آرامز” در اپیزود اوّل از فصل دو سریال لاست کتاب “سومین پلیس” را داد دست “دزموند” و به طور آشکاری روی آن مکث کرد باید میفهمیدیم که نویسندگان لاست چقدر مدیون آن کتاب هستند. گرچه “دیمن لیندلف”، از نویسندگان اصلی سریال، در پادکستی گفتهاست که کتاب را نخوانده ولی شباهتها روشن و آشکار هستند. کتاب در ایران بعد از اتمام سریال لاست چاپ و منتشر شد. “پیمان خاکسار” نیز در مقدمه کتاب نوشته که سریال را ندیدهاست. این کتاب اولین کتابی است که از “فلن اوبراین” در ایران ترجمه و منتشر شدهاست. فضایی عجیب و گروتسگ دارد. با مرگ آغاز میشود و با مرگ به پایان می رسد. مملو از تشبیهات عجیبب و غریبی است که در مخیله کسی نمیگنجند. ترجمه روان و خوبی دارد و از خواندن آن لذّت بردم.
بعد از خواندن کتاب بود که دیدم “جیکوب” چقدر شبیه پاسبانی است که در داستان به چشم دیده نمیشود. نقشهای که “رادزینسکی” روی دیوار “ایستگاه قو” کشیده بود و “جان لاک” یک لحظه آن را دید و تا آخر سریال هم قصد و نیّت رادزینسکی از کشیدن آن مشخص نشد ما را به یاد نقشهای انداخت که راوی روی دیوار ایستگاه پلیس دید. ایستگاه قو ما را به یاد ابدیّتی میاندازد که زیر زمین مدفون بود. تلاشهای پاسبانها برای تنظیم عقربهها شما را به یاد تلاشهای دزموند و بقیه برای وارد کردن کد هر 108 دقیقه نمی اندازد؟ بیشتر از همه اینها مرگ قهرمان هر دو داستان در همان ابتدای داستان و روشن شدن آن در پایان داستان نکته اشتراک اصلی هر دو داستان است. خواندن داستان فهم بهتری از لاست به همراه داشت. همه افسوسم این است که ایکاش همزمان با تماشای سریال کتاب را میخواندم و لذّت بیشتری از تماشای آن میبردم.
مطالب مرتبط:
پری دریایی
خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه.
* شاید در عجباند از اینکه هنوز داری میخندی.
هنوز هم این فیلم برایم بهترین مُسکنی است برای اوقاتی که همه عالم و آدم دست به دست هم دادهاند و مقابلم ایستادهاند و راهم را سد کردهاند.
*کِلر- الیزابتتاون
مٍس
مرد، پشت به من، در وسط خیابان ایستادهبود. نیمتنه بالاییاش لخت بود. شلوار پارچهای سفید پوشیدهبود و چهاردست داشت. رنگ پوستش مِسی بود. دستهایش را بالا و پایین و جلو و عقب میبرد. کمی بعد حین فیگور گرفتن عضلات پشتش را دیدم که به شکل توده درهم پیچیدهای از لولههای مِسی بیرون زد. همانند ورزشکاران زیبایی اندام فیگور میگرفت و عضلاتش به شکل لولههای مِسی در هم تنیده و دوباره باز میشدند.
مطالب مرتبط با خوابنگاری:
تست
آخر
با وزش نسیم ملایمی که رفته رفته تبدیل به طوفان و گردباد سهمگینی شد، دنیا به آخر نرسید.
آغاز فروپاشی دنیا زلزله خفیفی که از اعماق زمین شروع شد، نبود.
ویروسهای جهشبافته، بمبها و شهاب سنگها هم نبودند.
وقتی در را باز کردی و نسیمی پاییزی امتداد شالات را به رقص آورد،
وقتی خارج شدی و در را پشت سرت بستی.
دنیا به آخر رسید.
Some Things Never Change
ولی آلبوم جدید کریس دِ بِرگ فرق میکرد. بعد ازبرداشتن آنها از سرِ طاقچه تورنت، دو سه روزی طول کشید تا فرصت کردم به سراغشان بروم. وقتی آلبوم را مزه مزه کردم از طعم گًس آلبومهای جدید خبری نبود. برخلاف همیشه حسّ خوبی بهم دست داد. ترانههایش بازخوانی ترانههای قدیمی خودش است که به صورت آکوستیک اجرا شدهاند. آنقدر قدیمی که به میزبانش در تلویزیون بیبیسی گفت بعضی از این ترانهها قبل از به دنیا آمدن شما نوشتهشدهاند. بارها و بارها شنیدهشده و اکنون با اجرايی متفاوت در قالب آلبوم Home منتشر شدهاند.
حالا آلبوم جدیددر کنارم است. حسّی که از گوش دادنش بهم دست داد همانند ملاقات با یک دوستِ قدیمی بود که زمانی با او صمیمی بودهای و مدتهاست که خبری از او نیست. بعد ناگهان او را میبینی. میبینی که چقدر عوض شده و گذر زمان او را تبدیل به انسان دیگری کردهاست با علایق و احساسات متفاوت با سالهای گذشته. همان طور که تو فرق کردهای و همان آدم قبلی نیستی. ولی میدانی که میتوانی در کنارش خاطرات قدیمی با هم بودن را مرور کنی و شاد شوی.
کمی تا قسمتی بیربط
ناز انگشتای بارون تو باغم میكنه
کمی بعد به مقصد میرسیم. امپیتریپلیر را خاموش میکنم. هدفونها را برمیدارم. چراغها روشن میشوند. پردهها میافتند. چراغ Exit می درخشد و درهای خروجی باز میشوند.
در همین رابطه:
عکس از اینجابرداشته شدهاست
دمِ غروب
سر شب بود و همه جا تاریک. هنوز چراغهای روشنایی معابر پونک نصب نشدهاند. نوری که از تکوتوک نورافکن کارگاههای ساختمانی و یا ویترین یکی دو تا مغازه تازه باز شده میآمد خیابان را روشن کردهبود. در ماشین بودم و داشتم میرفتم تخممرغ بخرم. کیهان کلهر با شاهکماناش داشت مغازله میکرد. جلوی مغازه نگه داشتم. ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. هوا خنکی دلنواز پاییز را داشت. از سمت باغِِ باشگاه پیام صدای جیرجیرک میآمد. ناگهان ترکیب هوای خُنک، تاریکی سُرمهای و مخصوصاً ملودی جیرجیرکها بهم آرامش داد. کمی لرزیدم و آرام شدم. همانجا ایستادم و از لحظه لذّت بردم. آن جلوتر، نور چراغهای شهر آسمان بالای باشگاه پیام را دورنگ کردهبود. طیفی بود که در پایین از نارنجی شروعمیشد و هرچقدر که بالاتر میرفت تبدیل میشد به سُرمهای قشنگی که مرا با خود میبرد. یادم آمد که کسی گفتهبود پنجاه و یا شصتسال پیش که زنجان شهر کوچکی بوده و هنوز ماندهبود تا سروصدای ماشینها تبدیل شود به جاروجنجال پسزمینه شهر، دمِ غروب میان وسعت اشیاء، کمی بعد از فرونشستن غارغار کلاغها، جیرجیرِ جیرجیرکها همهجا را پر میکرد. پدران و مادرانمان وقتی که محو تماشای غروبهای زیبای زنجان بودند همسرایی جیرجیرکها آرامشان میکرده، خستگیشان را میبرده به جایی که نشانی از آن نبود و عاشق میشدند. دو سه دقیقه همانطور کنار ماشین ایستادم و لذّت بردم. بعد رفتم سوپرمارکت و تخممرغ خریدم با یک عدد مداد سیاه برای ایلیا تا اولین مشق عمرش را بنویسد.
راستی کلاغها کجا رفتهاند؟ یادتان میآید دم غروب که غارغار کلاغها همزمان با نوای اذان بلند میشد میدویدیم پشت پنجره و انبود کلاغها را میدیدم که غارغارکنان میرفتند به سمت درختان بلند کارخانه کبریت؟
درختهای بلند کارخانه کبریت چه شدند؟
هتلی که هتل نبود
عکس از اینجا برداشتهشدهاست.
اکثر شما ترانه هتل کالیفرنیا از گروه ایگلز رو شنیدهاید. تعدادی از شما هم با داستان این ترانه آشنا هستید. منظورم از داستان, سرگذشت این ترانه نیست. منظورم روایت داستانی این ترانهست. کمی که بِگوگِلید میتوانید اطلاعات زیادی در مورد تاریخچهاش پیدا کنید. شِمای کلّی آن این است که مردی (در بازخوانیهایی که توسط خوانندههای زن, منجمله نانسی سیناترا شده, یک زن) در یک بزرگراه رانندگی میکند و حشیش میکشد. برای اتراق شبانه جلوی هتل مرموزی توقف میکتد. دختری او رو به داخل هتل میبرد و صداهایی میشنود که به او خوشآمد میگویند. ساکنین آنجا را میبیند که اَلَکی خوش هستند و میزنند و میرقصند. کمی بعد میبیند که در سالنی جمع میشوند تا با چاقوهاشون هیولایی را بکشند. ولی نمیتوناند او را بکشند. رفیق ما میترسد و سعی میکند از هتل خارج شود ولی نگهبان جلوش را میگیرد و میگوید که به این هتل فقط میتوانی وارد بشوی و نمیتوانی از اینجا خارج شوی.
از این ترانه برداشتهای متفاوتی شدهاست. از پرداختن به قضیه اعتیاد و نقد رویای آمریکایی و حرص و آز موجود در صنعت موسیقی دهه هفتاد آمریکا گرفته تا ربط دادناش به ازدواج و این اواخر هم شیطان و شیطانپرستی و انجیل شیطانپرستی و غیره و ذلک.
خب. شعری گفتهشده و تبدیل به ترانه شدهاست. متناش چند لایهست. ملودی جذّابی دارد و تِم آن که گرفتارشدن شخصی در یک موقعیّتی خودخواستهاست که گریزی از آن نیست راه را برای انواع تفسیر و برداشت بازگذاشتهست.
من سعی کردم با سواد نصفهونیمهای که دارم متن ترانه را ترجمه کنم. از چند ترجمه دیگر هم کمک گرفتم ولی به نتیجه یکدست و روانی نرسیدم. الان هم قصد ندارم برای چندمینبار ترجمه این ترانه رو بگذارم اینجا. اگر در اینترنت بگردید میتوانید ترجمههای زیادی از آن را پیدا کنید. چند اصطلاح و ترکیب در متن هست که ملّت را گیج کردهاند. فقط چندتا پیشنهاد در این موارد دارم که با شما در میان میگذارم. خوشحال میشوم اگر برداشت خودتان را هم برایم بفرستید تا به کمک همدیگر در این جهل مرکّب نمانیم که نمانیم.
الف: Warm smell of colitas, rising up through the air
طبق توضیحی که در صفحه ویکیپدیای این ترانه آمدده Colitas ترجمه اسپانیایی Little tails است که و درگویش عامیانه زبان مکزیکی به معنی حشیش و شاهدانهست.* رفیق ما داره ماشین میرونه حشیش میکشه و دود گرم اون رو به هوا میفرسته.
ب: I heard the mission bell
جایی دیدم که mission bell به ناقوس کلیسا گفتهمیشه که نوع خاصّی از اون تو کلیساهای کالیفرنیا وجود دارند. اینجا شنیدن ناقوس کلیسا میتونه هشداری باشه برای ممانعت از ورود به اون هتل.
ترجمه: صدای ناقوسی شنیدم
و پیش خودم فکر کردم اینجا میتونه بهشت باشه یا جهنّم.
ج: Her mind is tiffany-twisted
Tiffany نام جواهرفروشی لوکس و معروفیست در نیویورک.
ترجمه: حواسش پرتِ تیفانیست. یا حواسش پرتِ زرق و برق جواهرات. کسانیکه فیلم صبحانه در تیفانی را دیدهاند معنی این قسمت را بهتر درک میکنند.
د: she got the mercedes bends
خیلیها به راحتی mercedes bends را mercedes benz در نظر میگیرند و ترجمه میکنند دختره یک مرسدس بنز دارد. در واقع برای کسی که در هتلی گیرافتاده و نمیتواند خارج شود مرسدسبنز که به جای خود، داشتن یه بوگاتی وِیرون هم به هیچ دردی نمیخورد. یه عدّهای هم bends رو به حالتی ربط دادند که وقتی غوّاص به سرعت از اعماق به سطح آب میرسد در خوناش حبابهای اکسیژن آزاد میشوند و حالتی شبیه فاز بعد از مصرف مواد مخدر به شخص دست میدهد! به عبارتی این بیت را اینجور ترجمه میکنند که دختره خمار بود. حالا مرسدس اینجا چیکارهست خدا میدونه!
پیشنهاد: فکر میکنم منظور شاعراین بوده که پیچ و خم و انحناهای بدن دختره مثل انحناهای ماشين مرسدس س.ک.س.ی بود.
ه: So I called up the Captain,
Please bring me my wine"
He said, "We haven't had that spirit here since nineteen sixty nine"
ساقی رو خواستم
“لطفاً برام شراب بیار
اون گفت:« از سال 1969 تا به حال اینجا عرق سگی نداشتیم»
در اینجا Spirit به دو معنی آمدهست. spirit به معنی عرق خالص و spirit به معنی روح و روان. John Soeder منتقد موسیقی در مصاحبهای که در سال 2009 با دن هنلی انجام داد از اون پرسیده:« شما در هتل کالیفرنیا از ساقی میخواهید براتون شراب بیاره ولی اون میگه که ما عرق سگی نداریم. حتماً میدونید که شراب طی فرآیند تخمیر تولید میشود و عرق حاصل تقطیره. آیا این شعر درست است؟» به طور واضحی به دن هنلی هم برخورده و جواب میده:«از دوره آموزشی شرابشناسی شما ممنونم. شما اولین نفری نیستید که در این مورد سؤتفاهم شدهاید. به اندازه کافی در عمرم شراب و عرق نوشیدم که بتونم تفاوتشان را احساس کنم. این بیت ربطی به شرابخواری و یا عرق نوشیدن ندارد. این بیت بیانی اجتماعی و سیاسی دارد.» برای فهم بهتر این قسمت باید ببینیم در سال 1969 چه اتفاق خاصّ و مهمی افتاده که دیگر در هتل کالیفرنیا عرق سگی سرو نمیشود و یا روح و روان چه چیزی از سال 1969 به بعد از بین رفتهست. در صفحه مربوط به اتفاقات مهم سال 1969 در ویکیپدیا میتوانیم لیست کامل این اتفاقات رو ببینیم. مهمترین آنها که بعضی از آنها به موسیقی ربط دارند عبارتند از:
- انتشار اولین آلبوم استودیوی لِدزیپلن
- نیکسون به عنوان سیوهفتمین رییسجمهور آمریکا سوگند خورد.
- گروه بیتلها آخرین اجرای عمومیشان را، قبل از متلاشی شدن گروه، روی سقف استودیوی اپل انجام دادند که با دخالت پلیس نیمهتمام ماند. (این واقعه الهامبخش یکی از اپیزودهای سریال سیمپسونها شد. اگر اشتباه نکنم اپیزود اول از فصل پنجم )
- اولین کنسرت ووداستاک با عنوان سه روز با صلح و موسیقی با حضور 32 گروه موسیقی و با شرکت پانصدهزار تماشاگر برگزار شد. از این واقعه به عنوان یکی از اساسیترین لحظههای تاریخ موسیقی عامیانه نام برده میشود.
- انسان برای اولین بار بر روی ماه قدم گذاشت. جالب است که بدانید نام مدول ماهنشین “Eagle” بود.
- بزرگترین تظاهرات ضدّجنگ ویتنام با شرکت پانصدهزار نفر در واشنگتن برگزار شد.
- آنتون لاوی انجیل شیطانپرستی را نوشت و منتشر کرد.
تنها واقعهای را که آنقدر مهم بودهست که میتواند در این ترانه به آن اشاره شود کنسرت ووداستاک است. ووداستاک همراه بود با ایدهآلهای دهه منتهی به سال 69. حسّی از برابری اجتماعی، رها و آزادبودن به جوانان داد و تأثیری شگرف بر موسیقی گذاشت. اگر مصاحبههای اخبر اعضای گروه ایگلها را مبنا قرار دهیم که از استعاره هتل کالیفرنیا برای نشاندادن حرص و آز جاری در صنعت موسیقی دهه هفتاد مبلادی استفادهکردهاند کنایه عرق خالصی که دیگر در هتل کالیفرنیا سِرو نمیشود روشنتر میگردد. دبگر در این دوره و زمانه عرق خالصی مثل ووداستاک پیدا نمیشود که بتواند مستات کند.
بقیه قسمتهای ترانه به نظر من مشکل خاصّی ندارند. همانطور که همیشه هم گفتهام نباید زیاد در قیدوبند ترجمه کامل ترانههای غیرفارسی باشیم. برای لذّت بردن کافی است که مفهوم کلّی ترانه را بدانیم . اگر چه اگر ترجمه خوب و کاملی از یک ترانه در دسترس باشد بهتر میتوان با آن رابطه برقرار کرد.که آن هم کار سخت و نزدیک به محال است.
در همین رابطه:
Iblog
“میدونی الان داشتم آهنگ time از آلبوم dark side of the moon رو گوش میدادم. گیلمور خوند و خوند و خوند تا رسید به اینجا... and then one day you find ten years have got behind you کمی که دقت کردم دیدم اولینبار که این آهنگ رو گوش دادم و شعرش رو متوجه شدم یه چیزی دورویر ۱۰ سال پیش بود. اون موقع با خودم فکر میکردم ۱۰ سال بعد چی میشه؟ چه اتفاقاتی برام میافته؟ الان ۱۰ سال گذشته. اگه بگم چیزی نشه، اتفاق خاصی نیافتاده، دروغ گفتم. اگه بگم بزرگتر شدم، چیزهای تازه یاد گرفتم، بازم دروغ گفتم. نه میشه گفت همون آدم ۱۰ سال پیش هستم، نه میشه گفت یکی دیگه شدم. ولی خوب احساس خوبی نیست که آدم برگرده به خودش بگه ده سال گذشت حالا چی؟ حتی اگه این ۱۰ سال خیلی خوب و خوش گذشته باشه بازم یه چیز این وسط گم شده.
میدونی وقتمون خیلی کمه. کمی بیشتر از طول عمر یه ذرَه خیلی ناپایدار هستهای. تا بیایی دنیا رو کشف کنی، بفهمی زندگی چقدر باحاله، چقدر خوب میتونی تو این خراب شده از این زندگیت لذت ببری، صدای قدمهای یک نفر رو از پشت سرت میشنوی که میاد و دست سنگینش رو قرار میده روی شونهات و تو گوشات زمزمه میکنه: <وقتشه!> “
#روزوبلاگستان فارسی
#وبلاگ
#وبلاگفارسی
پرشیا
اول شب که چشمهام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم خواب دیدم که تو بزرگراهی تاریک در حال رانندگی هستم. کمی جلوتر از من یک پرشیای نقرهای بِژ (تنها تو خواب میتونید یه پرشیای نقرهای بِژ ببینید) داشت میرفت و دود غلیظ و سیاهی از اگزوزش خارج میشد. به شدت دود میکرد و تقریباً دیدم را کور کردهبود. چندبار خواستم ازش سبقت بگیرم. نتوانستم. سرعتم را کم کردم ولی دور نشد. کنار اتوبان ایستادم. پرشیا همچنان دود میکرد و میرفت ولی دور نمیشد. کلافه بودم و نمیدانستم چه کنم. کات شد به شنیدن صدای ایلیا که آب میخواست و بیدارم کرد. پاشدم. یک لیوان آب آوردم و دادم دستش. خیلی تشنه بود. نیمی از آب را خورد و دوباره خوابید. برگشتم به رختخواب. چشمهام رو بستم. حتماً الان پرشیا حسابی دورشده. وقتی خوابم برد دوباره در همان بزرگراه بودم. پرشیا کمی جلوتر زدهبود کنار اتوبان. منتظرم بود و فلاشر میزد. وقتی راه افتادم خیلی آرام روشن کرد، فلاشر را خاموش کرد، راهنما زد و آمد جلوی من. یه گاز محکم داد و دوباره دودش احاطهام کرد و تا خود صبح کور و خفهام کرد.
کمی تا قسمتی بیربط و مربوط:
وبلاگنویسی با طعم آیپد
تست
یک، دو، سه امتحان میکنیم
اپلیکیشنی نصب کردهام برای وبلاگنویسی و در حال آزمایش اون هستم.
پینوشت: اسم اپلیکیشن draftcraft free ست. متاسفانه از داخل آیپد نمیتونم به داخل آیتونز برم و بهش لینک بدم. فوقالعادهست. بدون چیز پی اِن میتونی مطلبت رو ارسال کنی. محیط گرافیکی زیبایی داره. تا اینجای کار فقط با نیمفاصلهها مشکل داره
دروغهای واقعی
عکس: اینجا
وقتی صِدایم را پشت تلفن شنید و شناخت، ساکت شد. از پشت تلفن میتونستم درماندگیاش
رو احساس کنم. وقتی جواب داد صداش میلرزید. پیش خودش فکر میکرد چرا الان باید بهم زنگ بزنه؟ میخواد شاهد درماندگیم باشه؟ میخواد انتقام بگیره؟ چرا؟
دورانی بود که به هم خیلی نزدیک بودیم. تنهایی او در شهری غریب و تنهایی من در محیط دانشگاه ما رو بهم نزدیک کرده و رفیق کردهبود. یه پای ثابت خُلبازیهاش بودم. ملّت رو کِنِف میکردیم. سر کار میگذاشتیم و خوش بودیم. اخلاق خاصّی داشت. آدم چاخانی بود. اصلی رو دنبال میکرد که طبق اون نباید در هیچ زمینهای کم میآورد. همیشه باید بالاتر از دیگران بود. برای کسی که جَنَم این کار رو داشتهباشه برتری بر دیگران کار سختی نیست. وقتی که واقعاً کم میآری باید به دروغ و چاخان رو بیاری تا بقیه فکر کنند واقعاً چیزی در چنته داری. اوایل ترم دو دیگه دستش رو شدهبود. ولی من دست روشدهاش رو به رویاش نمیآوردم. تنها شدهبود و از دلم نمیاومد تنهاش بگذارم. اجازه میدادم به رفتارش ادامهبده. پیش خودم فکر میکردم تا وقتی که آسیبی نمیزنه میتونه ادامه بده. بگذار همینطور خوش باشه. فکر میکردم ترمزش در دستمه. وقتش که برسه میشه کنترلش کرد. ولی اشتباه میکردم. زمانی رسید که ضربه سختی بهم زد که گیجم کرد و مسیر زندگیم را عوض کرد. ضربهای که با حماقت بعدی من تکمیل شد و خراشی به تایملاینم افتاد که تا به امروز هم ترمیم نشدهاست. وقتی که فهمید من خبر دارم ضربه از طرف او بوده بازهم دروغ گفت، کار زشتش رو توجیه کرد و کوتاه نیومد. ضربهای زد و رابطهمون را قطع کرد و زخمی به جانم افتاد که پشت و رویم کرد.
در تمام این مدّت َ دورادور ازش خبر داشتم. ادامه رفتار و عقایدش و روشی که برای زندگی انتخاب کردهبود منجر به بدبیاریهای پشت سرهمی شد که کنترل زندگیاش رو از دستش خارج کرد. کسی که وِرد زبانش این بود که بین اینهمه آدم فقط من موفق خواهمشد اسیر تلاطمهای زندگی شدهبود و دائماً به دَرودیوار میخورد. آشکارا بین همه دوستانش تنها کسی بود که عقب افتاده و نتوانستهبود سرو سامانی به زندگیاش دهد. میتونستم احساس کنم که چه رنجی میبرد و در چه عذابیاست. زخمی که زدهبود هنوز تازه بود. ولی دلیل نمیشد تنهاش بگذارم. چشمم رو بستم و بهش زنگ زدم.
قراری گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. ده دوازده سال گذر عمر پیرش کردهبود. موهایی که کمپشت شده، شکمی که جلو آمده و برقی که در چشمهاش جایش را به تردید دادهبود. ولی هنوز همان آدم قبلی بود. هنوز چاخان بود و دست و پا میزد و از تَک و تا نمیافتاد. دروغهایی که ردیف میکرد در راستای مخفی کردن بدبیاریهایی بود که خبر داشتم. چاخانهایش رو که شرح کاملی بود از شرایطی که دوست داشت الان احاطهاش میکرد قبول کردم. احساس میکردم اگر باور کند که دروغهایش را باور دارم به اندازه واقعی بودن آنها ارضایش میکند. اجازه دادم همینطور حرف بزند و آسمان و ریسمان رو به هم ببافد و تصویری بیافرینه از حال و آیندهای که از دست داده. قهوهای نوشیدیم. به شرح موفقیّتهایاش گوش دادم و احسنت گفتم. برق چشمهاش همینطور زیاد و زیادتر میشد. برایم کافی بود و برایش کمی بیشتر از کافی. وقت خداحافظی برق چشمهایش برگشتهبود. میشد گفت به آرامش کاذبی رسیده که امیدوارم شب قبل از خواب جایش رو به کابوسهای همیشگی ندهد.
خودنویس، نوشتن، همین و تمام
نوشتن برای من همیشه مثل یک آئین بودهاست. دوست دارم مقدّمات انجام آن را به نحو احسن فراهم کنم تا بتوانم از انجامش لذّت ببرم. فرقی نمیکند. این نوشتن میتواند نوشتن داستان باشد نوشتن برای دل باشد و یا نوشتن گزارش و یا نامه اداری. یکی از لوازم اجرای این آئین، خودکار و یا خودنویسی است که روان بنویسد و در حدّ مگنومِ رفیقمان هری کثیف خوشدست باشد. قبلنها با خودکار مینوشتم (حالا مگر بیشتر ملّت به غیر از خودکار با چیز دیگری هم مینویسند؟). منظورم از آن نوع خودکارهای فشاری و یا پیچی است. یا هرجور خودکاری به غیر از خودکار بیک. زمانی که وارد دانشگاه شدم نسرین یک خودکار پارکر اصل بهم هدیه داد که یک سال بیشتر دوام نیاورد و در کتابخانه دانشگاه به سرقت رفت. خودکار دیگری هم هدیه گرفتم که گماش کردم. درسم که تمام شد و بیکار بودم و زیاد مینوشتم سعی میکردم با مداد فشاری بنویسم که اگر غلطغلوط نوشتم و اصلاحش کردم شکل ظاهری مطلبم زیاد آشفته و کثیف نشود. بعد هم که کامپیوتر آمد و به دنبالش وبلاگ آمد و تایپ کردن جای نوشتن را گرفت که آن هم برای خودش داستان دیگری دارد. زمانی هم که در شرکت مشغول به کار شدم روزانه باید کلّی نامه و گزارش مینوشتم و زیاد هم اهل نوشتن با خودکار نبودم. خودنویسی هدیه گرفتهبودم که روان نبود و به اصطلاح زیاد گیر میکرد و هربار قبل از نوشتن باید میتکاندمش تا روان شود. البته این تکاندادنها دیوار پشتم در اطاقم توی اداره را پر از لکّههایی کردهبود که شَتَکهای جوهر ایجادکردهبود. یه جورهایی شبیه تابلوهایی شدهبود که جکسون پولاک در مهدکودک میکشیده.
از آنجایی که طنّاز علاقهای به تابلوهای جکسون پولاک نداشت و دوست نداشت یکی از آنها را در خانه داشتهباشد یه روز دستم را گرفت و باهم رفتیم لوازمالتّحریر فروشی رسّام و یه خودنویس نوک نازک خریدیم با یک جوهر دیپلمات اصل آلمانی. خودنویس روانی بود و از نوشتن با آن لذّت فراوانی میبردم. بعد از آن بود که خودنویسچی شدم و تا حالا هم همیشه یه خودنویسْ َپرِ جیبم و یا توی کیفم هست که همیشه آماده تاخت و تاز و برداشتن بکارت کاغذهای سفید معصومست. در این چندسال چندین و چند خودنویس خریدهام که همهشان را یا گم کردهام، یا به یغما رفتهاند، یا به «گا»رت رفتهاند و یکی از آنها هم توسط ایلیا بُستان شدهاست.
چند هفته پیش از یکی از دوستان بسیار عزیزم یک حوالهٌ خرید کتاب به عنوان کادوی تولّد هدیه گرفتم و طنّاز برایم نقدش کرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که به جای کتاب بروم و یک خودنویس خوب بخرم. بعد پیش خودم فکر کردم من که الان یه خودنویسِ روان و خوشدست دارم و ازش هم راضی هستم بهترست کتاب بخرم. رفتم پیش حاجیرضا و چندتا کتاب خریدم. صبح فردای آن روز در دستشویی اداره خودنویس از جیبم افتاد و دَرَش جدا شد و فرو رفت در اندیشه آشفته چاه توالت. حالا یک خودنویس مانده وَرِ دلم با دَری که فرو رفته، پولی که صرف خرید کتاب شده و انتظار فرصتی برای خرید یک خودنویس دیگر.
پینوشت: خوشبختانه هفته پیش خودنویس تازهای خریدم. امیدوارم این یکی حدّاقل دو سه سالی دوام بیاورد.
با اینا زمستون رو سر میکنم
عکس از اینجا
هادی مقدّمدوست در «همشهری داستان ویژه عید» روایتی دارد با عنوان “همه آنچه با دماغ میشنوی” که مجموعهای است از بوهایی که مقدّم دوست با دماغ شنیده و شناختهاست. روایت شیرینی که خواندنش هرکسی را به یاد کلکسیون خودش میاندازد. هر کسی برای خودش مجموعهای دارد از بوهایی که یادآور لحظهلحظه زندگیاش است. همانطور که من دارم و مجموعهٔ زیر را از گوشهگوشه خاطراتم بیرون کشیدم و نوشتم. این روایت را به مناسبت رسیدن بهار نوشتم. بهانهای برای استقبال از عید و بهار. باید اعتراف کنم که نوشتن این متن و یادآوری خاطرات منتهی به آن در جاهایی منقلبم کرد، شادم کرد و در جاهایی اشک به چشمانم آورد.
پیشاپیش حلول سال نو را به همه شما تبریک عرض میکنم.
بوی کیهان بچّههای تازه وقتی که هفت سالم بود. بوی گلوی ایلیا وقتی که شیرخشک میخورد و میریخت روش، بوی دودهِ صبحهای خیابان انقلاب تهران، بوی صبحهایِ زودِ گاوازنگ، بوی صبحهایِ زودِ روستا، بوی خمیر نان چسبیده به دیوار تنور هیزمی، بوی تخممرغ نیمرویی که با روغن حیوانی پخته و روی زردهاش دارچین ریختهشدهباشه، بوی پوست پرتقال سوختهای که روی بخاری نفتی موندهباشه، بوی نان برشتهشدهای که به بخاری نفتی تبریزی بدون حفاظ چسبیدهباشه، بوی باروت سوختهشده تو شب چهارشنبهسوری، بوی کتابخانه سهروردی وقتی که تو یه صبح تابستون اولین نفری باشی که واردش میشی، بوی خونه وقتی بعد از یه مسافرت طولانی مدّت برگردی، بوی دینامِ تازهِ چرخ خیّاطی، بوی ملافههای تمیز خونه عمّه مقبول، بوی حیاط آبخورده عصر یه روز تابستون تو ماه رمضون، بوی کتاب "بیستهزار فرسنگ زیر دریا" وقتی که از لای کادو بیرون کشیدماش تو عصر یه تابستان سال ۶۵، بوی لیموترش تازه، بوی طالبی که تو یخچال موندهباشه، بوی اطاق خوابگاه تو اولین روز ترم، بوی صبح زودِ مدرسه تو اوّل مهر، بوی لباس گچی و عرقیمون وقتی بدو بدو به عشق برنامه کودکِ عصر از مدرسه به خونه میرسیدیم، بوی بربری تازهای که بابا صبحها از موسی میخرید، بوی اداره تو اوّلین روزی که کارم رو شروع کردم، بوی ضریح حرم امام رضا، بوی یه خونه تازهساز که کف اتاقهاش با موکت نو فرش شدهباشه، بوی دفترچههای چهلبرگِ تازه که بابا از فروشگاه تعاونی مصرف راهآهن میخرید، بوی صبحِ یه روز برفی، بوی سیگار دانهیل، بوی توتون سیگاری که آقاجان میپیچوند لای زرورق، بوی چارقد همیشه تميز آبا، بوی پیچ امینالدوله که عصرهای خنک تابستان کوچه رو پر میکرد، بوی خونه طنّازاینها وقتی برای اولین بار واردش شدم، بوی گلِ مریم، بوی نمِ زیرزمین خونه اصغردایی تو اعتمادیه، بوی برگهای زرد درخت شاتوت، بوی درخت شاتوت تو شبهای خنک تابستون، بوی فضای داخل یه تاکسی تو زمستان وقتی که بیرون برف میآد و بخاریاش روشنه، بوی دریا، بوی اردوگاه میرزا کوچکخان، بوی برجک نگهبانی تو یه پادگان وقتی که نگهبان قبلی توش سیگار بهمن کشیدهباشه، بوی کیفِ مدرسه بچّهها، بوی یک مزرعه نخود بعد از برداشت محصول، بوی باغی که تازه درختهای تبريزیاش روبریدهباشند، بوی شیرتازه وقتی که حاجآقا رفیعی با دستهای لرزانش دبّهاش رو توی یه حلبی خالی ۱۷ کیلويی خالی میکرد، بوی ویدیو ویاچ اس آیوا 102… .
لحظه
Sent from my iPad